دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

برای دستیابی به متون کامل به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

این صفحه را به اشتراک بگذارید
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد |

كتاب " در بند  كردن رنگین كمان " منتخبی از شعرهای خانم غاده السمان  شاعر سوری و یكی از شاعران مطرح و تاثیر گذار عرب است. او شاعری  بزرگ و داستان  نویسی پر آوازه  در جهان عرب است  كه در این چند دهه ی اخیر شعرهای او تاثیر  بسزایی  بر ادبیات عرب گذاشته  است . این كتاب و چند كتاب  دیگر او به قلم  آقای عبدالحسین  فرزاد  ترجمه  و از سوی نشر چشمه  سال هاست كه روانه ی بازار شده است.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد |

عروض و وزن شعر فارسی

تدوین : آریا ادیب

 ( منبع : http://aryaadib.blogfa.com )

 

شعر را سخنی موزون و با قافیه خوانده اند و منطقیان نیز اگر چه معتقدند كه شعر سخنی خیال انگیز است، اما وجود وزن یا وزن و قافیه را برای شعر ضروری دانسته اند. حتا خواجه نصیرالدین توسی وزن را به دلیل خیال انگیز بودن، از فصل های ذاتی شعر دانسته است. اصولن شعر همیشه نزد مردم موزون بوده و تنها در سده ی اخیر، شعرهای بی وزن نیز سروده شده است. شعرهای بی وزن گرچه خیال انگیز هم باشند، اما شور و فسون اشعار موزون را ندارند.
مراد از خیال انگیز بودن یك شعر چیست؟ این پرسشی است كه همواره در برابر شاعران مطرح می شود. اگر بگویید : "خورشید طلوع كرد" تنها خبر از طلوع خورشید داده اید، اما اگر بگویید: "گل خورشید شكفت"، افزون بر دادن خبر طلوع خورشید و آغاز روز، سخن شما خیال انگیز و موزون و زیبا نیز هست. چرا خیال انگیز است؟ زیرا شما پیوند نهانی زیبایی میان خورشید و گل را یافته اید و خورشید را به گل، و طلوعش را به شكفتن تشبیه كرده اید. این سخن شما موزون نیز هست، زیرا بخش هجاهای آن با نظمی زیبا كنار هم نشسته اند و اگر می گفتید: " گل خورشید شكفته شد"، این سخن شما تنها خیال انگیز بود، اما از نعمت وزن بهره ای نداشت.
وزن به شعر زیبایی سحرآمیزی می بخشد و آن را شورانگیز می سازد. اگر وزن شعری را برهم بزنیم خواهیم دید كه تا چه میزان از زیبایی و تاثیر آن در خواننده كاسته می شود. به عنوان مثال اگر شعر:
دانه چو طفلی است در آغوش خاك / روز و شب این طفل به نشو نماست
به صورت بی وزن درآید، در می یابیم كه چقدر زیبایی و شورانگیزی اش را از دست داده است.
دانه چو طفلی در آغوش خاك است، روز و شب این طفل به نشو نما است
پس وجود وزن در شعر از فصل های ذاتی آن است. از این رو كسانی كه با شعر و شاعری سر و كار دارند، به ویژه با شعر فارسی، باید شناختی  از وزن و قواعد ان داشته باشند، زیرا وزن های شعر فارسی از نظر خوش آهنگی و زیبایی و كثرت و تنوع و نظم در جهان بی نظیر است.
پیش از آغاز آشنایی با علم عروض، نخست باید با چند اصطلاح آشنا شویم:

حرف:
شاعر با واژه به سرودن شعر می پردازد و واژه خود از واحدهای كوچك تری به نام حرف تشكیل شده است، بنابراین برای شناختن وزن شعر به ناچار از حرف آغاز می كنیم. باید توجه داشت كه در وزن شعر، صورت ملفوظ حروف مد نظر است نه شكل نوشته شده ی آن ها. مثلن واژه ی "خواهر"  به صورت "خاهر" تلفظ می شود و پنج حرف دارد : ( خ ا ه ----َ ر ) و واژه ی "نامه" به صورت "نام ِِ " تلفظ می شود و چهار حرف دارد( ن ا م ----ِ ).
حرف بر دو گونه است : صدادار و بی صدا

مصوت ها :حرف های صدادار (حرکات):

زبان فارسی دارای سه حرف صدادار كوتاه و سه حرف صدادار بلند است.

حرف های صدادار كوتاه یا "حركات" عبارتند از : --َ--، ---ِ--، ---ُ--  مثلن در كلمات سَر، دِل، پُل.

هر یك از حركات، که در خط فارسی به صورت اِعراب، در بالا یا زیر حرف قرار می گیرند و بعد از آن حرف تلفظ می شوند. یك حرف به شمار می آید.
حرف های صدادار بلند عبارتند از : "و"، "ا"، "ی" مثلن در آخر واژه های "كو"، "پا"، "سی".
نكات مهم:

١- هر حرف صدادار بلند تقریبن دو برابر حرف صدادار كوتاه است، از این رو حرف صدادار بلند در وزن شعر فارسی دو حرف به شمار می آید.
٢- "و"، "ا"، "ی"  زمانی حرف صدادار بلند و دو حرف به شمار می آید كه دومین حرف هجا باشند. مثلن در كلمات "كار"، "سو" و "دید" حرف های صدادار، بلند و دو حرف به شمار می آیند، اما حرف "و" در كلمه ی "وام" و "قول" و حرف "ی" در كلمات "یاد" و "سیل" بی صدا هستند، زیرا به ترتیب نخستین و سومین حرف هجا هستند.
صامت ها :حرف های بی صدا
زبان فارسی دارای ٢۳حرف بی صدا است :
ء(=ع) ، ب ، پ ، ت (=ط) ، ج ، چ ، خ ، د ، ر ، ز (=ذ ، ظ ، ض )، ژ، غ،  س ( =ث ، ص ) ، ش ، غ (=ق ) ، ف ، ك ، گ ، ل ، م ، ن ، و (در آغاز كلمه ی وجد) ، ه (= ح ) ، ی( در آغاز كلمه ی یاد ).


هجا:
هجا یا بخش، یك واحد گفتار است كه با هر ضربه ی هوای ریه به بیرون رانده می شود. در زبان فارسی هر هجا دارای یك حرف صدادار است كه دومین حرف هجاست. از این رو در هر گفته به تعداد حرف های صدادار هجا وجود دارد. مثلن كلمه ی (پر) یك هجایی و كلمه ی (پر-- وا) دو هجایی و كلمه ی (پر -- وا -- نه) سه هجایی و كلمه ی ( آ � زا � دِ -- گی) چهار هجایی است.
انواع هجا:
در وزن شعر فارسی انواع هجا سه دسته هستند: كوتاه، بلند و كشیده.

١)- هجای كوتاه:
دارای دو حرف است و با علامت
U نشان داده می شود. مانند كلمات: نه (نَ ) و تو (تُ )

٢)- هجای بلند:
دارای سه حرف است و با علامت __  نشان داده می شود. مانند كلمات: نر، پا.

۳)- هجای كشیده:
دارای چهار یا پنج حرف است و با علامت
__ U نشان داده می شود. مانند كلمات: نرم، پارس.

متوجه باشید كه یك یا دو حرف آخر هر هجای كشیده، هجای كوتاه نیست بلكه از نظر امتداد هجاها، در حكم یك هجای كوتاه است، زیرا هر هجای فارسی باید دارای یك حرف صدادار باشد.

نكات بسیار مهم:
١- گفتیم كه امتداد هر حرف صدادار بلند دو برابر حرف صدادار كوتاه است از این رو در وزن شعر فارسی هر حرف صدادار بلند دو حرفی به شمار می آید. مثلن كلمه ی (سی) سه حرفی است. هر یك از حرف های دیگر؛ چه صدادار كوتاه و چه بی صدا، یك حرف به شمار می آیند.
٢- در وزن شعر، حرف "ن" پس از یک حرف صدادار بلند در یك هجا (یعنی نون ساكن)، به شمار نمی آید. مانند: برین = بری، خون = خو.
ولی اگر حرف "ن" به هجای بعد منتقل گردد، آن گاه در این هجای جدید، پس از حرف صدادار بلند قرار نمی گیرد و از این رو به شمار می آید. مثلن اگر  "دوان آمد" را به صورت "دوانامد" تلفظ كنیم، یعنی حرف "ن" به صورت "نا" در هجای جدید قرار بگیرد، پس دیگر پس از حرف صدادار بلند نیست، لذا به شمار آمده و تلفظ می شود.
۳-  " آ " در خط برابر است با همزه ی صدادار و حرف صدادار بلند " ا "، از این رو  سه حرف به شمار می آید. مثل: "آباد" كه نخستین هجایش سه حرفی است و هجای دومش چهار حرفی.


وزن شعر فارسی:
وزن شعر عبارت است از نظمی در اصوات گفتار، مثل وزن شعر فارسی كه بر پایه ی كمیت هجاها و نظم میان هجاهای كوتاه و بلند قرار دارد.
عروض:
علمی است كه قواعد تعیین وزن های شعر (تقطیع) و طبقه بندی وزن ها را از جنبه ی نظری و عملی به دست می دهد.
واحد وزن:
واحد وزن در شعر فارسی و بسیاری از زبان های دیگر، مصراع است. از این رو وزن هر مصراع از یك شعر، نمودار وزن مصراع های دیگر است. هنگامی که شاعر مصراع نخست شعر را سرود به ناچار باید دیگر مصراع ها را هم در همان وزن بسراید.
واحد وزن در شعر عرب بیت است. در نام گذاری وزن های شعر فارسی نیز، بر پایه ی سنت دیرینه، واحد وزن را بیت می گیرند.
قواعد تعیین وزن
:
برای تعیین وزن یک شعر سه قاعده ی زیر را به دقت باید به کار برد:
قاعده ی یک - درست خواندن و درست نوشتن شعر (خط عروضی)
برای یافتن وزن یک شعر، نخست باید آن را درست و روان و فصیح خواند. در خواندن نباید خط فارسی ما را دچار اشتباه کند. به عنوان مثال در شعر:
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی / صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
وقتی این شعر را درست می خوانیم  "طاعت آن" به صورت "طاعتان" و "پیش آر" به صورت "پیشار" تلفظ می شود. پس از این که شعر را درست و فصیح خواندیم، باید عین تلفظ را واضح بنویسیم. به عبارت دیگر در تعیین وزن شعر باید خط را تا حد امکان به صورت ملفوظ شعر نزدیک کرد. این خط را "خط عروضی" می نامند.
در نوشتن شعر به خط عروضی رعایت چند نکته لازم است:
١- اگر در فصیح خوانی شعر، همزه ی آغاز هجا (وقتی پیش از آن حرف بی صدایی باشد) تلفظ نشود، در خط عروضی نیز همزه را باید حذف کرد، مثلن در شعر بالا "طاعت آن" با حذف همزه به صورت "طاعتان" تلفظ می شود. همچنین مصراع "بنی آدم اعضای یک پیکرند" با حذف همزه ی "اعضا" به صورت "بنی آدمعضای" خوانده می شود.
٢- در خط عروضی باید حرکت حروف صداردار کوتاه را گذاشت و لازم به یادآوری است که حرکت ها مانند حروف صدادار بلند همیشه دومین حرف هجا هستند.
اِی چَشمُ چِراغِ اَهلِ بینش / مَقصودِ وُجودِ آفَرینِش
روشن است کلماتی مانند "تو" ، "دو"  و "و" ربط (عطف) و به صورتی که تلفظ می شوند باید نوشته شوند. یعنی به صورت "تُ " ، "دُ " و  " �ُ- ". معمولن واو عطف در شعر به صورت ضمه تلفظ می شود، مانند" من و او "  که به صورت " منُ او " تلفظ می شود.
۳- حروفی که در خط فارسی هست اما تلفظ نمی شود، در خط عروضی حذف می شود. مثلن کلمات "خویش"،  "خواهر" ، "نامه" ، و "چه" به صورت "خیش"، "خاهر"، "نام  ِِ" و "چِ ِ " در خط عروضی نوشته می شوند.
هرچ ِِ بر نفس خیش نَپسَندی / نیز بَر نَفس دیگَری نَپَسَند
٤-  پیش از این گفتیم که حرف صدادار بلند دومین حرف هجاست، لذا حرف های "و" ، "ا" و "ی" فقط هنگامی که دومین حرف هجا باشند، صدادار هستند و دو حرف به شمار می آیند. مثلن در کلمات "کو" ، "سار" ، "ریخت". ولی در کلمه ای مانند "نُو" که دومین حرفش ضمه (حرف صدادار کوتاه) است، حرف "واو" بی صدا است چون دیگر حرف دوم هجا نیست.
قاعده ی دو - تقطیع:
تقطیع یعنی تجزیه ی شعر به هجاها و ارکان عروضی.

منظور از تقطیع هجایی و تقطیع ارکانی مشخص کردن هجاهای شعر اعم از کوتاه، بلند و کشیده، سپس جدا کردن هجاها و نوشتن شعر به خط عروضی و سرانجام مشخص کردن مرز دسته هجاهای تکرار شونده با  / است.

دقت کنید که به تعداد حرف های صدادار هجا وجود دارد. هجای کشیده را نیز به یک هجای بلند (سه حرف نخست) و یک هجای کوتاه (یک یا دو حرف بعد) تقسیم می کنیم.
تقطیع هجایی و ارکانی:
علامت هجای دو حرفی (کوتاه) "  U" است.
علامت هجای سه حرفی (بلند)  " __ "است.
علامت هجاهای چهار یا پنج حرفی (کشیده) "  __ U" است.
نخست شعر را به خط عروضی می نویسیم. به عنوان مثال شعر :
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
در خط عروضی به این شکل در می آید:
اِی سا رِ با آ هِس تِ را کا را مِ جا نَم می رَ وَد

ای (__) سا (__) رِ (U) با (__) آ (__) هِس (__) تِ (U) را (__) کا (__) را (__) مِ (U) جا (__) نَم (__) می (__) رَ (U) وَد (__)
که مرتب آن می شود:

__ __ U __  / __ __ U __ /  __ __ U __ /  __ __ U __
هجاهای مصراع شعر بالا را اگر سه تا سه تا از هم جدا کنید، خواهید دید که هیچ نظمی نخواهد داشت، ولی اگر چهار تا چهار تا جدا کنید می بینید که دارای نظم می شود، که از تکرار  __ __ U __  تشکیل شده است.
ارکان عروضی:
وقتی هجای شعری را به اجزای چهار تا چهار تا یا سه تا سه تا و یا غیره جدا کردیم به شکلی که نشان دهنده ی نظمی در آن ها باشد. ساده تر ان است که به جای آن که بگوییم وزن فلان شعر از دو هجای بلند و یک هجای کوتاه در چهار بار تکرار تشکیل شده است، نام ارکانی ان را بگوییم.
به عنوان مثال در شعر بالا که تقطیع کردیم و از چار بار تکرار __ __ U __ تشکیل گردید، به جای آن که بگوییم این شعر دارای دو هجای بلند در آغاز و یک هجای کوتاه و در پایان یک هجای بلند دیگر  است که چهار بار تکرار می شود، بگوییم از رکن "فاعلاتن" است.

ارکانٍٍٍ عروضی، مدل "افاعیل" را به وجود می آورند و تمام این ارکان بر مبنای ۳ حرف ف و ع و ل ساخته می شوند.

مهم ترین ارکان عروضی بر حسب تعداد هجا به قرار زیرند:

نوع

نوع هجا

رکن عروضی

یک هجایی

_

فَع

دو هجایی

U  _

_  _

فَعَل

فَع لَن

سه

هجایی

_  _

_  U  _

U  _  _

_  _  _

U _  _

فعلُن

فاعَلَن

فعولن

مفعولن

مفعولُ

چهار هجایی

_    U   _   _

_  U  _   U

U  U  _  این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

غلط های مشهور املایی و دستوری زبان فارسی 

 

غلط مشهور در توصیف دو دسته به کار برده می شود:

دسته ی نخست کسانی هستند که از رهگذر سالوسی و ریاکاری در زمره ی نیک مردان جای می گیرند. در باره ی این  " گندم نماهای جو فروش " می گویند:  فلانی غلط مشهور است، یعنی نان پرهیزکاری می خورد ولی " چون به خلوت می رود آن کار دیگر می کند ".

دسته ی دوم آن واژه ها و عباراتی است که بر خلاف حقایق تاریخی و یا آیین دستور زبان و صرف و نحو آن، بر زبان ها جاری است.

اکنون به نمونه های گوناگون این غلط های رایج در زبان فارسی که پرهیز از گفتن آن ها  بایسته است دقت کنید :

 

●  به کار بردن تنوین برای واژه های فارسی

کاربرد تنوین که ابزار ساختن قید در زبان عربی  است برای واژه های عربی جایز است، مانند: اتفاقا، تصادفا، اجبارا، ولی واژه های ناگزیر و ناچار و مانند آن ها که فارسی  است هرگز تنوین بر نمی دارد و نباید آن ها را چون این به کار برد:

گزارشا به عرض می رسانم ( به جای بدین وسیله گزارش می کنم که )،

 ناچارا رفتم ( به جای  به ناچار، یا  ناگزیر رفتم).

اکنون کار به جایی رسیده است که بسیاری تنوین را حتا برای واژه های لاتین نیز به کار می گیرند و مثلن می گویند: تلفونا به او خبر دادم، یعنی به وسیله ی تلفن، یا تلفنی  او را آگاه کردم.

تلگرافا  به او اطلاع دادم، یعنی با تلگراف یا تلگرافی او را آگاه کردم.

در این جا لازم به گفتن است که دیرزمانی است که  نوشتن تنوین به صورت ا در خط فارسی به کناری نهاده شده و آن را به صورت ن می نویسند. مثلن : اتفاقن، تصادفن یا اجبارن

 

●  واژه ی های  دو قلو، سه قلو، چهارقلو و مانند آن

واژه ی ترکی دو قلو اسمی مرکب از " دوق " و " لو "  است که روی هم همزادها معنی می دهد و هیچ گونه ارتباطی با عدد ۲ (دو) فارسی ندارد که اگر بانویی احیانن سه یا چهار فرزند به دنیا آورد بتوان سه قلو یا چهار قلو گفت.

 

درست مانند واژه ی فرانسوی دو لوکس De Luxe که بسیاری گمان می کنند با عدد ۲ (دو) فارسی ارتباطی دارد و لابد سه لوکس و چهار لوکس آن  هم وجود دارد. De حرف اضافه ی ملکی در زبان فرانسوی است به معنی " از" ( مانند Of در انگلیسی یا Von  در آلمانی ) و Luxe به معنی " تجمل و شکوه "  است و دو لوکس به معنی " از (دسته ی ) تجملاتی "  است ، یعنی هر چیزی که دولوکس باشد، نه از نوع معمولی،  بلکه از نوع تجملاتی و با شکوه آن است.

 

به کارگیری واژه ها یا اصطلاحات با معنی نادرست

* جمله هایی مانند :

من به او مظنون هستم  ( می خواهند بگویند: من به او بدگمان هستم)

او در این قضیه ظنین است ( می خواهند بگویند: او در این قضیه مورد شک و گمان قرار دارد)

هر دو نادرست و درست وارونه ی آن درست است.

ظنین  صفت فاعلی و به معنی  کسی است که به دیگری بدگمان است و مظنون صفت مفعولی و به معنی  کسی است که مورد شک و بدگمانی قرار دارد. یعنی صورت درست  این جملات می شود:

من به او ظنین هستم .( یعنی من به او بدگمان هستم)

او در این قضیه مظنون است. ( یعنی او در این قضیه مورد شک و گمان قرار دارد)

 

* مصدر عربی فقدان به معنی کم کردن، کم شدن و از دست دادن  است و معنی  نبود  ندارد  و درمورد مرگ و فوت کسی هم باید گفت:  در گذشت، یا رخت بر بست.

 

* یا مثلن می گویند: " کاسه ای زیر نیم کاسه وجود دارد ". در حالی که کاسه هرگز زیر نیم کاسه جای نمی گیرد و در ادبیات هم همیشه گفته اند: زیر کاسه نیم کاسه ای وجود دارد.

 

* شعر سعدی، یعنی:  " بنی آدم اعضای یک پیکرند " را " بنی آدم اعضای یکدیگرند " می گویند.

 

* هنگامی که دانش آموزی در پایان سال تحصیلی در برخی از درس ها نمره ی کافی برای قبولی نمی آورد می گوید در فلان و فلان درس تجدید شدم و یا درباره ی کسی می گویند فلانی امسال تجدید شد. حال آن که این  نه خود دانش آموز،  بلکه درس های نمره نیاورده است که تجدید می شود و در شهریور ماه باید دوباره جدید شده و از نو امتحان داده شود ، چون این دانش آموزی تجدیدی شده است و باید او را تجدیدی، یعنی دارنده ی درس های تجدید شده نامید.

 

غلط های دستوری

استاد:  این واژه فارسی است و باید جمع آن را استادان گفت نه اساتید .

مهر: مهر واژه ای فارسی است و صلاحیت اشتقاق عربی را ندارد و نباید مثلن گفت حکم ممهور شد، بلکه درست آن است که بگویند: حکم مهر کرده شد یا مهر زده شد.

 

غلط های واگویی (تلفظی)

 پساوند " وَر " در زبان فارسی برای رساندن مالکیت و به معنی " صاحب " و دارنده  است. " رنج وَر " به معنی دارنده ی رنج و " مزد وَر " به معنی دارنده ی مزد است. امروزه بر خلاف این قاعده و برخاسته از خط عربی که ایرانیان به کار می برند، این واژه ها را به صورت رنجور و مزدور می نویسند که موجب آن گردیده است تا آن ها را  به نادرستی با  واو " سیرشده " (مانند واو  در واژه ی " کور ") تلفظ نمایند. 

واژه های دیگر ی نیز مانند دستور ( دست وَر به معنی صاحب منصب، وزیر) و گنجور ( گنج وَر) نیز از این گروه است.

 

نامیدن پدر به جای پسر

زکریا نام پدر " محمد بن زکریای رازی "  و  سینا نیز نام پدر " ابوعلی این سینا " بوده است. لیکن همه جا آنان را با نام زکریای رازی و ابن سینا ، یعنی نه با نام خود، بلکه با نام پدران شان می نویسند. " بیمارستان ابن سینا " هنوز نیز در چهار راه حسن آباد تهران با این نام وجود دارد.

منصور نیز پدر " حسین ابن منصور حلاج " است که کوتاه شده ی نام وی "حسین حلاج " است. لیکن این نامی ترین عارف وارسته ی ایران  در سده ی سوم هجری را همه جا " منصور حلاج " می نامند و نه "حسین وار"، بلکه "منصوروار" بر سر دار می کنند، در حالی که منصور (یعنی پدر حلاج) در آن هنگام در خوزستان به حلاجی و پنبه زنی مشغول بوده است.

 

 

غلط های املایی مشهور

 

آزمایشـات: واژه آزمایش را که فارسی اسـت برخی از فارسی زبانان با " آت " عربی جمع می بندند که نادرسـت اسـت و باید با " ها" ی فارسی جمع بسته شود. آزمایش ها درسـت اسـت.

در جمع بستن واژه ها ی فارسی با " جات " نیز غالبن همین گونه اشتباهات رخ می دهد، چرا که به نظر می رسد که  این نوع جمع فرقی با جمع با " آت " ندارد . اما برای نوشتن فارسی فصیح به تر است که این واژه ها نیز با " ها "جمع بسته شود، برای  احتراز از عربی مآبی . یعنی به جای روز نامه جات ، کارخانجات ، نوشته جات ، شیرینی جات ، ترشیجات ، دسته جات ، میوه جات ، نقره جات و.... به تر است چون این  بنویسیم :روزنامه ها ، کار خانه ها ، نوشته ها، شیرینی ها ، ترشی ها ، دسته ها ، میوه ها ، نقره ها .

از غلط های فاحش در همین زمینه یکی هم جمع بستن نام های جمع است. مانند تشکیلات که جمع تشکیل است و هنگامی که با : آت  آن را جمع می بندند ، جمع الجمع می شود،  از آن جمله اند : آثارها، اخبارها ، ارکان ها ، اعمال ها ، جواهرها یا جواهرات ، حواس ها ، عجایب ها ِ، منازل ها ، نوادرات ، امورات ، عملیات ها و دیگر، که شکل درست نوشتن وگفتن آن چون این  است : آثار، اخبار ، ارکان ، اعمال ، جواهر ، حواس ، عجایب، منازل ، نوادر ، امور ، عملیات و ..

آذان / اذان: این دو واژه را باید از هم جدا نمود. زیرا که معـنای آذان( گوش ها ) و معـنای اذان اعلام کردن، آگاه کردن، خبردادن  وقت نماز با خواندن کلمات مخصوص عربی در سـاعت های معینی از روز  در گلدسـته و مناره ی  مسجد است.

آزوقه / آذوقه: اصل این واژه که آن را آزوغه هم می نویسـند ترکی اسـت. پس باید  به" ز" نوشـته شـود.

آسـیا / آسـیاب: این واژه را به هردوشـکل می توان نوشـت و  بزرگان ادب فارسی هردو شکل را به کار بسـته اند.

آن را / آنرا:  " را"  واژه ی  مسـتقلی است و  پـیـوسته آن را جدا از کلمه ی پیشـین می نویسـند. مانند: این را،  وی را، ایشـان را، تو را، آن را .

اتاق / اطاق: از آن جا که این واژه ترکی اسـت و در ترکی مخرج " ط" وجود ندارد پس باید آن را با حرف " ت" نوشـت.

اتو / اطو:چون این واژه عربی نیسـت وممکن اسـت فارسی یا روسی باشـد، پس  به تر اسـت به " ت" نوشـته شـود .

ارابه/ عـرابه: ارابه واژه ی فارسی اسـت و عرابه معـرب آن. پس به تر اسـت آن را به صورت ارابه نوشـت.

ازدحام / ازدهام: این واژه را تنها می توان با حرف "ح" نوشـت زیرا  ازدهام واژه ای  بی معنی اسـت.

اسـب / اسـپ: به هردوصورت می توان این واژه را نوشـت. زیرا این واژه پهلوی اسـت نه عربی. امروزه بزرگان زبان بیش تر با " ب" می نویسـند. اما در گذشـته های بسـیار دور با " پ " می نوشـتند وهمین واژه جزء دوم نام های کهن خراسـانیان بوده است. مانند : ارجاسـپ، جاماسـپ، گشـتاسپ، تهماسـپ ، لهراسـپ و...

اسـتادان / اسـاتید: چون اسـتاد واژه ای فارسی اسـت جمع آن می شـود اسـتادان.  این کلمه که به صورت اسـتاذ به عربی رفـته است، در این زبان به صورت اسـاتیذ و اسـاتید جمع بسـته می شـود

اسـلحه/ سـلاح: بسـیاری کاربرد درسـت این دو کلمه را نمی دانند. به طوری که گاه به جای اسـلحه، سـلاح و گاه برعکس آن را به کار می برند. در حالی که اسـلحه جمع اسـت و سـلاح مفرد و نباید جمع اسـلحه را اسـلحه ها نوشت، زیرا که اسـلحه خود کلمه جمع اسـت و به جای آن می توان  واژهء سـلاح ها را به کار برد.

اقلاً / اکثراً: این دو کلمه در عربی به هیچ روی تنوین نمی گیرد و کاربرد آن ها بدین صورت از اغلاط مشهور به شمار می آید. به تر اسـت به جای اقلاً  " حد اقل " و یا به تر از آن " دسـت کم"  و یا " کم از کم " نوشـت و به جای اکثراً " غالبن"  و یا به تر از آن  " بیش تر " را به کار برد. .همچنین نمی توان واژه هایی مانند دوم وسـوم و چهارم راکه فارسی اند، دوماً و سـوماً و چارماً  نوشـت. یا واژه فارسی " زبان " را  زباناً .

اِن شاء الله / انشاء ألله:  جمله ی  " ان شاء الله "  از سـه کلمه سـاخته شـده اسـت: اِن ( اگر )، شـاء (بخواهد )، الله  (خداوند)، یعنی:  اگر خداوند بخواهد.  اما جمله ی " انشاء الله "  از دو کلمه سـاخته شـده اسـت: اِنشـاء ( آفریدن )، الله ( خدا ) به معنی:  خداوند بیافریند. آن چه به هنگام نوشتن این جمله مراد نویسنده است جمله ی نخست است ولی آن را به صورت جمله ی دوم می نویسد.

انتر / عـنتر: واژه انتر را که فارسی  و معـنای آن بوزینه می باشـد باید به همین صورت نوشـت. عـنتر به زبان عربی نوعی مگس و مجازن  به معنای شـجاع است.

باتلاق/ باطلاق:  واژه ی  باتلاق ترکی اسـت، نه عربی. پس نوشـتن آن با حرف " ت" درسـت اسـت.

باغ ها / باغات: واژه ی  باغ فارسی اسـت و  جمع بسـتن آن به " ات " عربی  نا درسـت اسـت.

بوالهوس / بلهوس: پیشـوند "  بُل " برسـر برخی واژه های فارسی می آید ومعـنای پـُر،  بسـیار و فراوان دارد، برابر این پیشوند در زبان عربی ابو می باشد که برای واژه های عربی به کار می رود و کوتاه شده ی آن را به صورت  بو می نویسند. پس"  بُل "  برای واژه های فارسی ( مانند بلکامه: پر آرزو،  بلغاک: پر شور) و "بو"  برای واژه های عربی (مانند بوالهوس : پر هوس، بوالعجب: پر شگفتی) درست است.

بوته / بته: معـنای این واژه، گیاه پـر شاخ و برگی اسـت که تنه ی ضخیم نداشـته باشـد و زیاد بلند نشـود و املای درسـت آن بوته اسـت.

به نام / بنام: در زبان عربی حرف جر " ب " را هـمیشـه باید به کلمه ی  بعد که مجرور اسـت متصل نوشـت، اما در زبان فارسی حرف اضافه " به" را باید همواره جدا از کلمه نوشـت. مگر در اشکال کهن مانند:  بدین  و بدو.، زیـرا اگر چون این  ننویسـیم  در موارد بسیاری امکان به جای یکدیگر گرفته شدن  واژه ها و معانی (التباس معنی)  وجود دارد، مانند همین "به نام" و  "بنام " که هر کدام جای کاربرد ویـژه ای دارد. به این نمونه ها دقت کنید:  او نویسـنده ی بنامی بود  و یا " من او را به نام نمی شـناختم".  به همین ترتیب  اگر  " به روی" را  " بروی"  بنویسیم معلوم نخواهد شـد که مراد چیسـت؟ آیا منظور از " بروی"  فعلی از مصدر رفـتن اسـت، مانند برو، بروی و... .یا آن که مثلن می خواهـیم بنویسـیم که:  این قـلم به روی میز اسـت  یا اگر ما " به درد " را " بدرد " بنویسـیم بازهم شباهت معـنا رخ می دهد، زیرا " بدرد : یعنی پاره کند و " به درد " یعنی به غم و اندوه.  به همین گونه اند صد ها واژه که باید به  هنگام نوشـتن آن ها با احتیاط بود، مانند: به دل و بدل، به شـتاب و بشـتاب، به کار و بکار، به گردن و بگردن، به کس و بکس، به همان و بهمان، به گردش و بگردش، به چشم و بچشم، به هر و بهر، به خر و بخر، به دوش و بدوش، به بار و ببار، به خواب و بخواب و غیره

بها / بهاء :  بها  به معنی قیمت ، ارزش و نرخ چیزی است . اما معنی  بهاء روشنی ، درخشندگی ، رونق ، زیبایی و نیکویی است و به معنای فر وشکوه و زینت و آرایش نیز به کار رفته است . مانند بهاء الدین یا بها ء الحق و یا بها ء الملک که معنای آن ها رونق دین ، شکوه دین و شکوه کشور است.  در پشت جلد ( پوشانه ) برخی از  کتاب ها می نویسند : بهاء .... ریال . که سخت نادرست است .

پائین / پایین :. شاید گروه بسیاری از پارسی نویسان روزانه ده ها بار  همزه ی عربی  را در نوشته های خود به کار می برند و نمی دانند که این نشانه ی نوشتاری عربی  درزبان پارسی جایی ندارد. براین پایه نوشتن واژه هایی مانند " پائیز " ، " پائین " ، "موئین " ، "روئین" ، " آئین " ،" پر گوئی" ، " چائی "،  " امریکائی " و... نادرست است و باید پاییز ، پایین ، مویین ، رویین ، آیین ، پر گویی ، چایی،  آمریکایی  و چون این ها نوشت.

تاس / طاس: تاس واژه ای فارسی اسـت که عرب ها آن را گرفته و طاس می نویسند (معرب کرده اند)، یعنی ایرانیان  باید آن را  به حرف ت بنویسند.

تراز/ طراز: تراز واژه ای فارسی است که عرب ها آن را گرفته و طراز می نویسند (معرب کرده اند). به همین سـبب " تراز" و همه ی ترکیبات آن باید  با حرف " ت" نوشـته شـود. مانند: تراز نامه، هم تراز، ترازکردن و مانند این ها.

تپیدن / طپیدن :  تپیدن  واژه ای فارسی اسـت. و باید  با حرف " ت " نوشـته  شـود و  نوشـتن واژه های مشـتق از آن نیز  مانند:  تپش،  تپنده، تپید، تپاندن و مانند آن نیز بایسته است. همچنان واژه هایی مانند تالار، تپانچه، تنبور، تشـت وتهران که فارسی اند، نباید با " ط" نوشـته شـود.

  دیگر آن که در زبان عربی، هم ت وجود دارد و هم ط. مانند تابع و طبیب. از این رو واژه های عربی را می توان  به همان صورت عربی نیز  نوشت.  نکته ی دیگر آن که: اگر کلمه ای مربوط به زبان های بیگانه ی دیگر باشـد، به ت نوشـته می شـود. مانند: ایتالیا، اتریش، اتیوپی، امپراتور، ترابلس. اما برخی نام های خاص مانند سـقراط و بقراط و افلاطون و مانند آن ها  که از رهگذر زبان عربی وارد زبان فارسی شـده است می تواند به همان صورت عربی هم نوشته شود و گر نه چه فرقی  با اسـامی عربی چون حافظ، نظامی، ملا صدرا، ابوریحان و جز آن دارد که در آن ها تغییری ایجاد نمی شود.

ثواب / صواب: نوشـتن یکی از این واژه ها به جای دیگری  نیز یکی از غلط های رایج در املای زبان فارسی اسـت. در حالی که ثواب وصواب معانی جدا گانه ای  دارد و نباید آن ها را با هم اشـتباه کرد. ثواب اسـم است به معـنی " مزد و پاداش " ، اما صواب صفت اسـت به  معـنی  "درسـت، به جا و مناسـب".

جذر/ جزر: برخی ها درکاربرد درسـت این دو واژه نیز  اشـتباه می کنند.  جذر به معـنای ریشـه اسـت و در ریاضی  نیز عددی اسـت که آن را در خودش ضرب می کنند. مانند عدد ٣ که وقتی آن را در خودش ضرب کنند عدد ۹ به دست می آید که آن را مجذور می گویند.  جزر اما فرو نشـسـتن آب دریا، بازگشـتن آب دریا و ضد مد می باشد.

جرأت/ جرئت: این واژه را باید جرات نوشت و به صورت جرئت اصلن وجود ندارد.

حایل / هایل: این دو واژه را نیز برخی  با یکدیگر اشـتباه کرده و به جای هم به کار می برند. حایل اسـم اسـت به معـنای چیزی که پرده وار میان دو چیـز واقع شده و مانع از اتصال آن دو گردد. اما هایل صفـت اسـت  به معنای ترسـناک: شـب تاریک وبیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حــال ما سـبکـسـاران سـاحل ها
( حافظ )
 

خرد/ خورد: معـنای واژه خُرد کوچک و ریز و اندک اسـت مانند: خرد سال یا خرده فروشی، و واژه خورد سـوم شـخص مفرد از مصدر خوردن است در زمان گذشته. نمونه های دیگر:  سالخورده یا خورد و خوراک

داوود/ داود: املای این گونه واژه ها را در املای زبان فارسی  با دو ( واو ) سفارش کرده اند. به همین ترتیب واژه هایی  مانند طاوس و کیکاوس را نیز  باید با دو ( واو ) نوشـت: طاووس، کـیکاووس.

دُچار/ دوچار: این واژه را که گمان می رود ریشـه ی آن دو چهار باشـد، در متون قـدیمی  به صورت دوچار می نوشـته اند. اما در سده های  اخیر آن را به صورت دُچار نوشـته اند. امروزه نیـز به تر اسـت به همین صورت نوشـته شـود.

ذِ لت / ز َ لّت:  معـنای ذلت خواری ( متضاد عزت)  است، اما زلت یه معنای سـهو و خطا اسـت.

رُتیل / رطیل:  نوعی عنکبوت زهر دار را به عربی رتیل می گویند و رطیل وجود ندارد.

زرع / ذرع:  زرع  به معـنای " کشـت" و " کاشـتن " اسـت، در حالی که ذرع مقـیاس قـدیم یرای  طول و برابر  یک دهم از چهارمتر بوده اسـت.

زغال / ذغال: املای درسـت این واژه زغال اسـت.

زکام / ذکام: این واژه را بایـد با ز نوشـت،

سِـتبَر/ سـِطبَر : این واژه را که به معنای درشـت و کلفت اسـت، قـدما با حرف ط هم نوشـته اند.اما چون  واژه ای فارسی اسـت  به تر اسـت با حرف ت نوشـته شـود.

سـؤال / سـئوال:  شـکل درسـت آن این واژه سـؤال است.

سـوک/ سـوگ: املای این واژه هم با ک وهم با گ درست اسـت.

شـرایین/ شـرائین: املای این کلمه به صورت شـرایین درسـت اسـت.

شـسـت/ شـصت: این واژه ها راهم بسـیاری ها به اشـتباه به جای یکدیگر به کار می برند. شـسـت به معنای انگشـت بزرگ دسـت وپا وشـصت عدد ۶۰  اسـت. آقای ابوالحسن نجفی می نویسـد که چون هر دو عدد فارسی اسـت، تنها برای تمایز میان معـنای آنها است که یکی را با س و دیگری را با ص می نویسـند. ولی درمتون کهن، هردو واژه با " س" آمده اسـت.

صد / سـد:  چون واژه ی " سـده "  فارسی اسـت، سـد را نیز می توان با " س" نوشـت. اما چون در متون کهن و جدید این واژه را با " ص " نوشـته اند، اکنون  نوشـتن آن با " س" غـیر متعارف به نظر می رسـد. از سوی دیگر چون معنای دیگر سـد، مانع و  بند و حایل اسـت، لابد قـدما، عدد ١۰۰ را برای تفکیک صد از سـد. با " ص" نوشـته اند

صفحه/ صحیفه : صفحه به هر کدام  از دو  روی کاغذ و صحیفه به خود ورق کاغذ ( که دارای دو روی ) اسـت گفته می شـود. البته  ورق را در سـال های پسـین  برگ نیز می گویند.

طوفان/ توفان:  اصل این کلمه یونانی اسـت و شکل های دیگر این واژه ی یونانی در بسـیاری از زبان های ارو پایی هم به کار می رود، چون آن که در زبان انگلیسی  Typhoon و در زبان فرانسوی Typhon به همین معنای طوفان به کار می رود.  در فرهـنگ معین  واژه ی طوفان  را که اسم و  معرب از کلمه یونانی اسـت به معنای باران بسـیار سـخت و شـدید و آب بسـیار که همه را بپـوشد وغرق کند و باد شـدید وناگهانی که موجب خسـارت و خرابی بناها و سـاختمانها شـود و سـبب تشـکیل امواج سـهمگین و مخرب گردد، و همچنان به معنای هر چیز بسـیار است که فراگیر باشـد مانند طوفان آتش یا  طوفان باد. اما در همان فرهنگ،  یک " توفان " هم  درفارسی هست که صفت فاعلی و از مصدر توفـیدن اسـت و به معنی شور و غوغا کننده، فریاد کننده و غُران  می باشد. پس برای تفکیک طوفان از توفان باید معنا های لغوی این واژه ها را  مد نظر قرار داد.

طوطی/ توتی: توتی واژه ای فارسی است و از این رو  می توان آن را با "ت " نوشـت. اما قـدمای زبان و ادب فارسی این واژه را با " ط" نوشـته اند و به این دلیل  امروزه نیز اگرچه  این واژه  فارسی می باشد نوشتن آن با "ط " نامانوس و نامتداول است.

غلتیدن/ غلطیدن: غلتیدن واژه ای  فارسی اسـت و باید  با " ت" نوشـته شـود . تر کیبات این فعل را  نیز  باید با ت نوشـت، مانند: غَلت، غلتیدن، غلتنده، غلتیده، غلتان، غلتک و...

 

غوته / غوطه : " در آب فرو رفتن " به فارسی " غوتیدن "  است که امروز در زبان تاجیک نیز به همین شکل و به همین معنی به کار می رود. از این رو غوطه خوردن، غوطه زدن و غوطه ور نیز همگی نادرست است و باید با تای دو نقطه نوشته شود. از این گروهند: تپش، تپیدن، غلتیدن؛ غلت زدن، ؛ غلت خوردن؛ غلتک، غلتان.

غیظ / غیض:  در عربی غیظ، خشـم و غضب را گویند و غیض  به معنای کاهـش آب اسـت.

فترت/ فطرت:  معنای فترت، رکود وسـسـتی و بی حاصلی اسـت میان دو دوران خوشـبختی، یا فاصله ی میان دو دوره ی فعالیت. اما فطرت به خصوصیت و هر موجود از آغاز خلقتش می گویند و به سـرشـت و طبیعت او.

فطیر/ فتیر: فطیر واژه ای عربی و به معنی  خمیر ور نیامده و تخمیر نشـده است و از این رو باید با " ط " نوشـته شود و  واژه ای به نام فتیر اصلن وجود ندارد.

قفص / قفس:  این واژه عربی اسـت و باید با "ص " نوشـته شـود . اما در زبان فارسی آن را همیشه با "س " نوشـته اند و املای آن به شکل قفس  رایج  اسـت.

قیمومت / قیمومیت:  واژه ی قیمومت  را که به معنی قیم بودن است،  فارسی زبانان ساخته اند و در زبان عربی کاربردی ندارد و کاربرد قیمومیت  نادرست است

کُحل / کــَهل: کحل اسم است به معنای " سـرمه"  اما کهل ، صفت اسـت برای مرد میان سـال.

 گزارش ها / گزارشات: برخی ها  واژه ی  فارسی گزارش  را با " ات" عربی جمع می بندند که نادرسـت اسـت

لایتجزا / لایتجزی: این واژه با آن که عربی اسـت املای درسـت آن لایتجزا اسـت و معنای آن تجزیه نا پذیر.

مآخذ / مأخذ: واژه ی عربی  مأخذ مفرد و به معنی منبع و محل گرفتن و مآخذ جمع آن  است  . اما برخی این واژه ها را به جای یک دیگر یعنی مفرد را به جای جمع وجمع را به جای مفرد به کار می برند.

 مبرا / مُبری : این واژه ی عربی به معـنی" تبرئه شـده از تهمت"  اســت و در فارسی و عربی آ ن را مبرا می نویسـند.

 مجرا / مجری: واژه ی مجری اسـم فاعـل  مصدر اجراء و به معـنای  اجرا کننده اسـت، مانند " مجری قانون ". ولی در عربی  مجری را به صورت مجرا نیز تلفظ می کنند که در آن صورت، اسـم مفعول مصدر  اجراء  و به معنای " اجرا شـده،  عملی شـده " اسـت که در فارسی به تر است که  به صورت "مجرا"  نوشـته شـود تا با "مجری" اشتباه گرفته  نشـود.

محظور/ محذور:  واژه ی  محظور به معـنای " ممنوع و حرام" اسـت و محذور هم به معـنای " آن چه از آن می ترسـند" و هم به معنای "مانع و گرفـتاری"  آمده اسـت. یعنی در مواردی که مراد گرفـتاری و مانع و حجب وحیای اخلاقی باشـد باید محذور نوشـت مانند: " محذور اخلاقی " و یا  " در محذور قرار گرفتم و پیشـنهاد اورا پذیـرفـتم "،

مسأله / مسئله: این واژه عربی اسـت و در خط عربی به صورت مسـألة نوشـته می شـود و در زبان فارسی هم بسـیاری  این اصل را رعایت نموده و آن را به صورت مسأله می نویسـند، نه مسئله.

مسـؤول/ مسـئول: املای این واژه به هردو شـکل آن درسـت اسـت. در عربی البته مسـؤول می نویسـند، اما در فارسی همیشه آن را  با یک واو نوشـته اند.

مزمزه / مضمضه: وا این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

شخصیت های مثبت و منفی دیوان حافظ

دکتر جلیل مسعودی فرد

عضو هیأت علمی دانشگاه پیام نور


منبع ما : مجله حافظ ، بهمن 1383 - شماره 11 ،  (صص  57- 52)


 

با در نظر گرفتن شرایط اجتماعی عصر حافظ،می‏توانیم‏ نتیجه بگیریم که حافظ به عنوان یک انسان متفکر و آزاده و روشن‏اندیش نمی‏تواند در برابر ناملایمات سیاسی و اجتماعی و ضدّ ارزش‏های حاکم بر محیط ساکت بماند و از خود عکس العملی نشان‏ ندهد.عکس العمل او نسبت به شخصیت‏های منفی عصر که لحنی‏ عنادی و آشتی‏ناپذیر دارد،آمیخته با نیشخند طنز است که به غزل او زیبایی خاص بخشیده است.مقاله‏ی حاضر به بررسی شخصیت‏های‏ منفی و مثبت در دیوان حافظ(با ارجاع به شماره‏ی غزل‏ها در چاپ‏ قزوینی-غنی)می‏پردازد.

الف-شخصیت‏های منفی

حافظ با اصلی‏ترین شخصیت‏های منفی دوران خویش که‏ عبارتند از:صوفی،زاهد،شیخ،واعظ و محتسب،برخورد بسیار تند و مسخره‏آمیزی دارد که به شرح مختصر هریک از آنان خواهیم‏ پرداخت:

1-صوفی:اصطلاح صوفی که قبل از حافظ مترادف با پیر و مرشد است،از منفورترین چهره‏های دیوان اوست.عنوان"صوفی"، 35 بار در دیوان او به کار رفته است(جدا از اشتقاق‏های آن از قبیل‏ صوفی وش...).صفات منفی صوفی از نظر حافظ عبارتند از:

1-ریاکاری و خرقه‏ی آلوده که شواهد فراوانی دیده می‏شود:

صوفی بیا که خرقه‏ی سالوس برکشیم‏ وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم(غ 375) تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت‏ همت درین عمل طلب از می‏فروش کن(غ 398)

2-لقمه‏ی شبهه خوردن یا مال حرام خوردن:

صوفی شهر بین که چون لقمه‏ی شبهه می‏خورد پاردمش دراز باد آن حیوان خوش‏علف(غ 296)

3-درازدستی و ستم‏پیشگی:

به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین(غ 403)

4-از درد عشق بی‏بهره بودن:

درین صوفی‏وشان دردی ندیدم‏ که صافی باد عیش دُردنوشان(غ 386)

5-ادعای کرامت داشتن:به اعتقاد حافظ،این ادعاها دروغ و فریبکارانه است و خرافاتی بیش نیست:

خیز تا خرقه‏ی صوفی به خرابات بریم‏ شطح و طامات به بازار خرافات بریم‏ ...شرممان باد ز پشمینه‏ی آلوده‏ی خویش‏ که بدین فضل و هنر نام کرامات بریم(غ 373)

6-برای فریب مردم دام نهادن و حقّه‏بازی کردن:

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد(غ 133

حافظ آن‏ها را به بت‏پرستی نیز متهم می‏کند و مستحق آتش‏ دوزخ می‏داند:

خدا زان خرقه بیزار است صدبار که صد بت باشدش در آستینی(غ 483) نقد صوفی نه همه صافی بی‏غش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد(غ 159)

2-زاهد:زاهد ظاهرپرست و زهدفروش نیز دست‏کمی از صوفی ندارد،چون‏که او نیز ریاکار است و مدعی دروغین و گران‏جان و عبوس:

راز درون پرده ز رندان مست پرس‏ کاین حال نیست زاهد عالی مقام را(غ 7) نوبه‏ی زهدفروشان گران‏جان بگذشت‏ وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست(غ 20)

هم‏چنین از عشق بی‏بهره است و خودخواه و خودپسند:

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد زاهد ار راه به رندی نبرد،معذور است‏ عشق کاری‏ست که موقوف هدایت باشد(غ 158)

آن‏ها را غیر مستقیم با دیو و شیطان هم‏سان می‏داند:

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم،چه شد؟ دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند(غ 193)

حافظ بعد از این همه انتقاد و اعتراض و بدگویی،می‏گوید که پیر گلرنگ من-شراب-اجازه‏ی بدگویی نمی‏دهد،وگرنه حرف‏های‏ بسیاری دارم که هنوز نگفته‏ام:

 

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق‏پوشان‏ رخصت خبث نداد ار نه حکایت‏ها بود(غ 203)

3-شیخ:شیخ نیز ریاکار است و از عشق خدایی بی‏بهره:

 

نشان اهل خدا عاشقی‏ست با خوددار که در مشایخ شهر این نشان نمی‏بینم(غ 358)

هم‏چنین مانند صوفی و زاهد خودخواه و خودپسند است:

 

گر جلوه می‏نمایی وگر طعنه می‏زنی‏ ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند(غ 180)

حافظ مدعی‏ست که شیخ و قاضی و امام شهر و فقیه هم شراب‏ می‏خورند،ولی پنهانی.پس هیچ فضیلتی نسبت به رند شراب‏خوار ندارند:

 

ز کوی میکده دوشش به دوش می‏برند امام شهر که سجاده می‏کشید به دوش(غ 283) احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان‏ کردم سؤال صبح دم از پیر می‏فروش(غ 285) ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقه‏ی رند شراب‏خوار(غ 246)

4-واعظ:حافظ از نصایح خشک و بی‏خاصیت واعظ و حرف‏های بدون عمل او،سخت به تنگ آمده است و بارها او را سرزنش می‏کند:

 

واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می‏کنند چون به خلوت می‏روند آن کار دیگر می‏کنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس‏ تو به فرمایان چرا خود توبه کم‏تر می‏کنند(غ 199)

واعظ نیز اهل ریا سالوس است و از عشق بی‏بهره:

 

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس،مسلمان نشود(غ 227) حدیث عشق ز حافظ شنو از واعظ اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد(غ 131)

هم‏چنین از حق بویی نبرده است و در مکان مقدس و مسجد نیز فساد می‏کند:

 

واعظ ما بوی حق نشیند بشو کاین سخن‏ در حضورش نیز می‏گویم نه غیبت می‏کنم(غ 352) این تقوای‏ام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‏کنم(غ 353)

5-محتسب:حافظ با تندی و خشم بیش‏تری از محتسب‏ انتقاد می‏کند.چون‏که او هم دین و مذهب و دفاع از مقدسات را یدک می‏کشد و هم قدرت سیاسی و نظامی دارد و مزاحمتش در حد نصیحت و مجادله و تکفیر نیست،بلکه با قدرت وحشتناکی به‏ نابودی مخالفان می‏پردازد:

 

اگرچه باده،فرح‏بخش و باد گل بیز است‏ به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است(غ 41)

او نیز ریاکار است،بلکه مست ریاست:

 

بی‏خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل‏ مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف(غ 296)

محتسب علاوه بر این مستی،مست شراب انگوری نیز هست، اما کسی درباره‏ی او بدگمان نیست و یا جرأت اعتراض را ندارد.البته‏ جدا از باده‏نوشی،پیمان‏شکن و نامرد نیز هست:

 

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و حق او کس این گمان ندارد(غ 126) باده با محتسب شهر ننوشی زنهار بخورد باده‏ات و سنگ به جام اندازد(غ 150)

با این وجود،حافظ ترس را کنار می‏گذارد و گاهی آشکارا و زمانی پنهانی و به طنز به محتسب اعتراض می‏کند:

 

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم‏ محتسب نیز درین عیش نهانی دانست(غ 48) من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم‏ محتسب داند که من این کارها کم‏تر کنم(غ 346)

در این شرایط است که حافظ از صومعه و مدرسه و خانقاه بیزار است و برای فرار از این همه فساد و تظاهر به میکده و خرابات و دیر مغان پناه می‏برد:

 

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن‏ مرو به صومعه که آن‏جا سیاه کارانند(غ 195) حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز فتاد در سر حافظ هوای میخانه(غ 427)

 

ب-شخصیت‏های مثبت

شخصیت‏های مثبت دیوان حافظ عبارتند از:رند،پیرمغان(پیر خرابات،پیر می‏فروش...)صاحبدل و درویش.این شخصیت‏ها بیش‏تر ساخته ذهن اسطوره‏ساز حافظ است و شاید در عصر حافظ نمونه‏یی نداشته باشد و جنبه‏ی آرمانی آن‏ها بسیار قوی‏ست.از طرفی این شخصیت‏ها می‏تواند شخصیت ثانوی خود شاعر باشد که‏ از زبان آنان حرف‏های دلش را بازگو می‏کند.

1-رند:رند مهم‏ترین شخصیت مثبتی‏ست که از آفریده‏های‏ طبع خلاق حافظ است و در دیوان او همواره به عنوان انسان کامل و یا نمونه‏ی کامل انسانی که باید باشد ولی در جامعه کم‏تر یافت‏ می‏شود،مطرح شده است.به عبارت دیگر حافظ انسانی را که‏ می‏جسته،ولی نیافته،در سیمای رند آفریده است.در دیوان او کلمه‏ی رند 52 بار و رندی 35 بار به کار رفته است که به عنوان نمونه‏ به چند بیت اشاره می‏شود:

 

غلام همت آن رند عافیت‏سوزم‏ که در گداصفتی کیمیاگری داند(غ 177) رند عالم‏سوز را با مصلحت‏بینی چه کار کار ملک است آن‏که تدبیر و تأمل بایدش(غ 276)

می‏توان دو پیام مهم حافظ را رندی و عشق دانست:

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند که اعتراض به اسرار علم غیب کند(غ 188)

2-پیرمغان:پیرمغان-و همه‏ی پیرانی که با شراب سر و کار دارند،مثل پیر خرابات و پیر میکده-نیز ساخته‏ی طبع حافظ است.حافظ نقطه‏ی مقابل ریاکاری را شراب‏نوشی می‏داند.آن‏ها برخلاف شخصیت‏های منفی از ریا و تظاهر بی‏زارند و لطف‏شان‏ دائمی‏ست و از معرفت حق برخوردارند.

 

نیکی پیرمغان بین که چو ما بدمستان‏ هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود(غ 203) بنده‏ی پیر خراباتم که لطفش دائم است‏ ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست(غ 71) در خرابات مغان نور خدا می‏بینم‏ این عجب بین که چه نوری ز کجا می‏بینم(غ 357)

3-درویش:آقای دکتر منوچهر مرتضوی،درویش را جزء اصطلاحات عادی ذکر کرده است.1درحالی‏که از شخصیت‏های‏ مثبت و مورد توجه حافظ است،او در غزلی سیزده بیتی با ردیف‏ درویشان به ستایش آنان پرداخته است:

 

روضه‏ی خلد برین خلوت درویشان است‏ مایه‏ی محتشمی خدمت درویشان است‏ ...دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال‏ بی تکلف بشنو دولت درویشان است(غ 49)

حافظ در بازار دنیا فقط درویشان را موفق می‏داند:

 

در این بازار اگر سودی‏ست با درویش خرسند است‏ خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی(غ 440)

البته در دیوان حافظ درویش به معنی لغوی و عادی نیز به کار رفته است:

 

عیب درویش و توانگر به کم‏وبیش بد است‏ کار بد مصلحت آن‏ست که مطلق نکنیم(غ 378)

 

ج-شخصیت‏های بینابین

بعضی شخصیت‏ها گاهی مثبت و زمانی منفی هستند،مثل‏ عارف،سالک،مرید و...این افراد اگر به پیروی از صوفیان و واعظان‏ ریاکار باشند،منفی‏اند،و اگر به شیوه‏ی رندان از ریاکاری دوری کنند، مثبت‏اند:

 

عکس روی تو چو در آینه‏ی جام افتاد عارف از خنده‏ی می در طمع خام افتاد(غ 111) به آب روشن می عارفی طهارت کرد علی الصباح که میخانه را زیارت کرد(غ 132)

او به دنبال عارفان واقعی می‏گردد که زبان طبیعت را بفهمند:

 

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن؟ تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد(غ 174)

عارف اگر در خرقه و تعلقات خود آتش بزند،می‏تواند به مقام‏ رندی برسد:

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک‏ جهدی کن و سرحلقه‏ی رندان جهان باش(غ 272)

 

د-صفات منفی و ضدّ ارزش‏ها از نظر حافظ

ضدّ ارزش‏ها،گناهان و صفات منفی در دیوان حافظ به شکل‏ خاصی مطرح نشده،فلذا در مقدمه ذکر چند نکته ضروری‏ست.

1-مراتب گناهان:گناهان را باید درجه‏بندی کرد و شدت و ضعف آن‏ها را تعیین نمود و در مقام مقایسه با یک‏دیگر قضاوت‏ کرد.مثلا از نظر حافظ خوردن شراب از خوردن مال حرام و یا مال‏ وقف و ریاکاری...بهتر است:

 

مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی‏ چرا ملامت رند شراب‏خواره کنم(غ 350) بیا که خرقه‏ی من گرچه رهن میکده‏هاست‏ ز مال وقف نبینی به نام من درمی(غ 471) می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب‏ بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند(غ 196)

2-تفکیک گناهان فردی و اجتماعی:حافظ بین گناهان فردی و اجتماعی تفاوت اساسی قائل است.چون ضرر گناهان فردی به‏ شخص گناهکار مربوط می‏شود.پس مسأله‏یی‏ست محدود و قابل‏ چشم‏پوشی،به خصوص که خداوند بسیار بخشنده است.اما گناهان‏ اجتماعی به این علت که به مردم ضرر و زیان می‏رساند،به راحتی‏ قابل گذشت و چشم‏پوشی نیستند.صفات منفی و ضدّ ارزش‏ها از نظر حافظ به گناهان اجتماعی مربوط می‏شود.اگر گناه فردی به‏ دیگران نفعی برساند از آن باکی نیست:

 

اگر شراب‏خوری جرعه‏یی فشان بر خاک‏ از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک(غ 299)

3-برخلاف زاهدان و صوفیان که ادعای پاک‏دامنی می‏کنند، حافظ رند ادعای گناهکاری می‏کند و حتا گناهانی که انجام نداده‏ است،به خود نسبت می‏دهد:

 

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه‏ هزار شکر که یاران شهر بی‏گنه‏اند(غ 201) می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب‏ چون نیک بنگری همه تزویر می‏کنند(غ 200)

حال با توجه به این نکته‏ها می‏توان صفات و ارزش‏های منفی را که بیش‏تر جنبه‏ی اجتماعی دارد،از دیدگاه حافظ به شرح ذیل بیان‏ کرد:

1-ریاکاری:حافظ ریا را مادر همه‏ی پلیدی‏ها و فسادها می‏داند.در شواهد قبلی مشخص شد که مهم‏ترین صفت منفی که‏ همه‏ی شخصیت‏های منفی دیوان حافظ دارند،همین ریا و تظاهر است که شعله‏ی آن همه‏ی ارزش‏های مثبت و حتا دین آدمی را از بین می‏برد:

 

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود(غ 227) آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت‏ حافظ این خرقه‏ی پشمینه بینداز و برو(غ 407)

2-صحبت حکام:همنشینی با حاکمان به خصوص حاکمان‏ ستمگر و مستبد از نظر حافظ بسیار زشت و ناپسند است و او واعظان‏ را بدین سبب سرزنش می‏کند:

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود؟(غ 228) صحبت حکام،ظلمت شب یلداست‏ نور ز خورشید جوی بوی که برآید بر در ارباب بی‏مروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به در آید(غ 232)

3-ستم کردن و مردم‏آزاری:ستم کردن به دیگران از نظر حافظ گناه بزرگی‏ست،چون ستم و آزار دیگران سرمنشأ فسادهای‏ دیگر است:

 

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن‏ که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست(غ 76)

(به تصویر صفحه مراجعه شود) وی رستگاری جاوید را در بی‏آزاری می‏جوید:

 

دلش به ناله میازار و رحم کن حافظ که رستگاری جاوید در کم‏آزاری است(غ 66) من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم‏آزاری ندارم(غ 323)

4-خودخواهی و خودپسندی:خودخواهی و غرور تنها یک‏ خصلت منفی فردی نیست،بلکه دارای وجهه‏ی اجتماعی نیز هست. چون انسان خودخواه همه‏ی چیزهای خوب را برای خودش‏ می‏خواهد،حقوق دیگران را رعایت نمی‏کند.خودخواهی دلیل‏ نادانی‏ست و حتا نشانه‏ی کفر و بزرگ‏ترین حجاب انسان است:

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست‏ کفر است در این مذهب خودبینی و خودرائی(غ 493) تا فضل و علق بینی بی‏معرفت نشینی‏ یک نکته‏ات بگویم خود را مبین که رستی(غ 434)

5-ادعاهای بی‏اساس داشتن:در عصر حافظ مدعیان‏ فراوانی بودند که هریک به نوعی خاص ادعاهای مردم فریب و بی‏اساس را مطرح می‏کردند که حافظ با آن‏ها مبارزه می‏کند و ادعاهای پوچ آن‏ها را برملا می‏سازد:

 

حدیث مدعیان و خیال همکاران‏ همان حکایت زردوز و بوریاباف است(غ 44) مدعی گو نغز و نکته به حافظ مفروش‏ کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد(غ 125)

فیلسوف به عقل خود مغرور است و صوفی به طامات و کرامات‏ خویش.حافظ با هردو مخالف است و اسرار عشق را به مدعیان‏ نمی‏گوید تا در درد خودپرستی بمیرند:

 

یکی از عقل می‏لافد یکی طامات می‏بافد بیا کاین داوری‏ها را به پیش داور اندازیم(غ 374) خیز تا خرقه‏ی صوفی به خرابات بریم‏ شطح و طامات به بازار خرافات بریم(غ 373) با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی‏ تا بی‏خبر بمیرد در درد خودپرستی(غ 435)

 

6-عیب‏جویی:

 

عیب درویش و توانگر به کم‏وبیش بد است‏ کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم(غ 378)

 

7-گران‏جانی و عبوسی:

 

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان‏ نستدن جام می از جانان گران‏جانی بود(غ 218)

 

8-سست عهدی و پیمان‏شکنی:

 

پیر پیمانه‏کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان‏شکنان(غ 387) خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن‏های سخت خویش(غ 291)

 

9-وعظ بی‏عمل:

 

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس‏ که وعظ بی‏عملان واجب است نشنیدن(غ 393)

 

10-زراندوزی:

 

چو گل گر خرده‏ای داری خدا را صرف عشرت کن‏ که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی(غ 454)

 

هـ-صفات و ارزش‏های مثبت

ارزش‏هایی که حافظ بدان‏ها معتقد است و در راه برپا داشتن‏ آن‏ها تلاش می‏کند،ارزش‏های انسانی-الهی‏ست که بشر در طول‏ تاریخ در آرزوی آن بوده و برای تحقق آن کوشیده است.این‏ ارزش‏ها در عصر حافظ یا وجود نداشته و یا بسیار کم‏رنگ بوده است. ولی حافظ به عنوان متفکری آزاداندیش که سرش به دنیا و عقبی‏ فرود نمی‏آید.درباره‏ی این ارزش‏ها بسیار اندیشیده و در راه برقراری‏ آن‏ها بسیار مبارزه کرده است.این خصوصیت به هنر شاعری او رنگی زیبا و عمری جاودانه بخشیده است.می‏توان گفت تا انسان در

گستره‏ی گیتی برای برپایی ارزش‏های انسانی تلاش و مبارزه‏ می‏کند،دیوان حافظ راهنما و راهگشای اوست.ارزش‏هایی که حافظ برای ما ارمغان آورده است،به‏طور خلاصه عبارتند از:2

 

یکم:درست نگاه کردن به زندگی و پدیده‏های آن

حافظ شاعر زندگی‏ست و دیوان او دفتر زندگی.وی با همه‏ی‏ پدیده‏های زندگی سروکار دارد و درباره‏ی همه‏ی آن‏ها اندیشیده‏ است و با نگاه نافذ خود به عمق وقایع و حقایق حیات راه یافته است. "مهم‏ترین آموزش غیر مستقیم حافظ این است که به ما شیوه‏ی‏ نگاه کردن به زندگی را می‏آموزد.نه این‏که به ما چند رهنمود و پند تحویل بدهد.به تشبیه می‏توان گفت که حافظ به جای آن‏که به ما چند ماهی از دریای هنر ببخشد،به ما ماهیگیری یاد می‏دهد تا به‏ کام خویش از دریای بی‏منتهای زندگی هنری و هنر زندگی،ماهی‏ مراد بگیریم."3

این نگاه درست به زندگی او را به ارزش‏های زیبایی رهنمون‏ می‏سازد که عبارتند از:

1-همساز کردن ناهمسازها:4کار مهم حافظ این است که‏ آن‏چه را دیگران متضاد می‏پندارند،او در کنار هم می‏نشاند و آن‏ها را باهم آشتی می‏دهد و با این کار خیلی از تضادهای فکر و اندیشه‏ی‏ آدمیان را حل می‏کند.اعاده‏ی حیثیت تن آدمی در کنار اعتلای روح، جمع کردن شادی و غم،هوشیار است و هم مست،هم در دریای‏ توحید است و هم غرق گناه.

 

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم(غ 368) هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقه‏ی گنهیم(غ 381)

حافظ به درستی بین دنیا و آخرت نیز آشتی برقرار کند و به‏ ارزش زیبایی که حد اقل در عصر او توسط زاهدان و صوفیان انکار می‏شد،دست می‏یابد.

 

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکاران‏اند(غ 195) فردا شراب کوثر و حور از برای ماست‏ و امروز نیز ساقی مهر وی و جام می(غ 429)

2-عاشقانه نگریستن و زیستن:عشق و عاشقی از پیام‏های مهم‏ حافظ است.او در عشق هم شادی و خوشی را می‏جوید و هم غم و اندوه آن را به جان می‏خرد."عشق تنها پاسخگویی به غریزه نیست، نیازی عمیق و اجتماعی‏ست.گهرهای وجود تنها در سایه‏ی عشق‏ قابل بهره‏وری‏ست...جهان آشفته بیش از هرچیز نیاز به عشق‏ دارد."5

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است‏ سلطان جهانم به چنین روز غلام است(غ 46) گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد ما را غم نگار بود مایه‏ی سرور(غ 254) عالم از ناله‏ی عشاق مبادا خالی‏ که خوش‏آهنگ و فرح‏بخش هوایی دارد(غ 123)

بهترین یادگاری انسان در جهان،عشق است و حافظ راز بقا و جاودانگی را در عشق می‏جوید:

 

از صدای سخن عشق ندیدم خوش‏تر یادگاری که در این گنبد دوار بماند(غ 178) هرگز نمیرد آن‏که دلش زنده شد به عشق‏ ثبت است بر جریده‏ی عالم دوام ما(غ 11)

3-امیدواری و خوش‏گذرانی:عشق واقعی شادی و امید و خوشی به بار می‏آورد و عبوسی و ترش‏رویی را کنار می‏زند.می‏توان‏ گفت که خوش‏خویی و آرامش لازمه‏ی عشق الهی‏ست.اگر خدا به‏ سراغ کسی برود،تنگ‏خویی و بدرفتاری از او رخت خواهد بست و شخص آزاد و امیدوار می‏شود:

 

ناامیدم مکن از سابقه‏ی لطف ازل‏ تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت(غ 80) دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم‏ سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم(غ 376)

آقای خرمشاهی می‏گوید:من در میان صدها دفتر و دیوان شعر و نثر فارسی،دفتر و دیوانی تازه‏تر و باطراوت‏تر و طربناک‏تر و امیدبخش‏تر از حافظ سراغ ندارم."6

 

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است‏ بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم(غ 326)

4-اغتنام وقت:جهانی که به هر جهت در حال گذر است،باید قدر اوقات آن را دانست و فرصت‏های زندگی را بیهوده از دست نداد، البته حافظ در طی تطور فکری خویش در آن‏چه به مسأله‏ی اغتنام‏ وقت تعلق دارد،از مفهوم خیامی که رنگ فلسفی دارد،تا مفهوم‏ عرفانی آن سیر می‏کند.مفهوم خیامی اندیشه‏ی مبنی بر فکر تزلزل‏ حیات و متضمّن اجتناب از ضایع کردن عمر در باب گذشته و آینده‏ی‏ عمر است و در مفهوم عرفانی متضمّن سعی در نیل به خیر و کمال‏ است."7

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که پایان کار چیست(غ 65) قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند پس خجالت که از این حاصل اوقات بریم(غ 373)

 

دوم-آزادگی و استغنا

آزادگی و بی‏نیازی و استغنا چنان در شعر حافظ موج می‏زند که‏ به حق می‏توان گفت:"شعر حافظ یک ترانه‏ی ابدی‏ست در ستایش‏ آزادگی و بی‏تعلقی،آن‏چه خود وی را مستوجب نام رند می‏کند، همین بی‏قیدی و بی‏تعلقی اوست،بی‏قیدی به هر آن‏چه انسان را در بند می‏کشد،به حدود و قیود،به عادات و تقالید به عقاید و مذاهب."8او از هر دو جهان آزاد است و با وجود عاشق‏پیشگی تمام‏ در مقابل کمان ابروی هیچ‏کس سر فرود نمی‏آورد و بر هرچه که‏ هست چهار تکبیر می‏زند و همه تعلقات را ترک می‏کند.

 

فاش می‏گویم و از گفته‏ی خود دل‏شادم‏ بنده‏ی عشقم و از هر دو جهان آزادم(غ 317)

سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس‏ که درون گوشه‏گیران ز جهان فراغ دارد(غ 117) من همان دم که وضو ساختم از چشمه‏ی عشق‏ چار تکبیر زدم یک‏سره برهرچه که هست(غ 24)

حتا در برابر شاهان روزگار سر فرو نمی‏آورد و در برابر دولت و سلطنت ایشان،سلطنت فقر را می‏آفریند که ملکش از زمین تا آسمان است.

 

شاه اگر جرعه‏ی رندان نه به حرمت نوشد التفاتش به می صاف مروق نکنیم(غ 378) اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل‏ کم‏ترین ملک تو از ماه بود تا ماهی(غ 488)

او از همه کس بی‏نیاز است و با همت بلند خویش طالب خورشید حقیقت است و فقط به درگاه خداوند روی می‏آورد:

 

کم‏تر از ذره نئی پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‏زنان(غ 387) حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم(غ 373)

 

سوم-ترک تعصب

حافظ به دلیل آزادگی و بلندهمتی و روح متعالی خویش در هیچ‏ موردی نه تنها تعصب و سخت‏گیری به خرج نمی‏دهد،بلکه بسیار اهل مدارا و آسان‏گیری‏ست:

 

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع‏ سخت می‏گردد جهان بر مردمان سخت‏کوش(غ 286)

حتا در زمینه‏ی اختلافات مذهبی او با آزادگی کامل برخورد می‏کند و جنگ‏های مذهبی را آشکارا نفی می‏کند و اهل تسامح و تساهل فکری‏ست و به آشتی و صلح توصیه می‏کند:

 

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت،رفت(غ 83) جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه‏ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند(غ 184)

این ترک تعصب سه صفت برجسته در او به وجود می‏آورد:

 

1-کم‏آزاری یا بی‏آزاری:

 

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن‏ که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست(غ 76)

 

2-عیب‏جویی نکردن:

 

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه‏ که هرکه بی‏هنر افتد نظر به عیب کند(غ 188)

 

3-اعتدال و میانه‏روی:

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ورنه اندیشه‏ی این کار فراموشش باد(غ 105) عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند(غ 182)

 

چهارم-توجه به مردم و عدالت‏طلبی

حافظ به مردمی که در انسانیت با او شریک‏اند و مورد ستم واقع‏ شده‏اند،بسیار توجه دارد و همواره به فکر آن‏هاست و به یاری‏شان‏ می‏شتابد.می‏توان گفت:"ترک آزار بسی نیست انسان باید به هم‏نوع‏ خود برسد.حافظ از اولی به دومی می‏رسد.مقام عشق نه تنها مقام‏ دوست داشتن"یار"بلکه کانون محبت همه خلایق است".9این‏ موضوع در شعر او ارزش‏های ذیل را به وجود آورده است:

 

1-توجه به زیردستان و درویشان:

 

دایم گل این بستان شاداب نمی‏ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی(غ 493) نظر کردن به درویشان منافی بزرگ نیست‏ سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش(غ 278)

2-توجه به یاران و دوستان:این توجه چنان گسترده است‏ که او حتا با دشمن نیز مدارا می‏کند:

 

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون‏ نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا ...آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است‏ با دوستان مروت با دشمنان مدارا(غ 5)

3-بخشندگی و کرم داشتن:بخشش و کرم تنها یادگاری‏ست‏ که در جهان باقی ماند و از ارزش‏های مهم انسانی‏ست.حافظ حتا کرم را در ردیف رندی قرار می‏دهد:

 

بدین رواق زبرجد نوشته‏اند به زر که جز نیکویی اهل کرم نخواهد ماند(غ 179) رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است‏ حیوانی که ننوشد می و انسان نشود(غ 227)

4-عدالت‏طلبی:حافظ در نهایت به عدالت‏طلبی و مبارزه با ستم می‏رسد و برای شاهان هیچ عبادیت را بالاتر از عدالت‏ می‏خواند:

 

شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد قدر یک ساعته عمری که در او دار کند(غ 190)

وی نظام جهان را بر پایه‏ی عدل می‏داند و از عدم موفقیت‏ ظالمان سخن می‏گوید:

 

دور فلکی یک‏سره بر منهج عدل است‏ خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل(غ 304) ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند(غ 179)

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

 ردیابی موضوع غم وشادی در هزاره ادب پارسی

بخش اول

محمدحسین بهرامیان

عضوهیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان


 

 انعكاس صریح اندیشه های زروانی ، مسیحی ، مانوی ، هندی و...در آثار شاعران و نویسندگان قرون بعد از اسلام به خلق اندیشه های جبرگرا انجامیده است . اشعار اولین شاعران پارسی گو ، از جمله محمد بن وصیف ، فیروز مشرقی ، ابوسیلك گرگانی و شاعران دوره های بعد از این گونه تفكرات بی تأثیر نبوده است .

  كریستین سن می نویسد :  در تحت تأثیر تفكرات جدید ( یعنی افكار مسیحی ، مانوی ، هندی ) آن خوش بینی كه بنیان دین زردشتی و محرک مردمان به كار و كوشش بود پژمرده و گسیخته شد . میل زهد و ترك دنیا كه در فرقه های مخالف آیین زردشت ، رواجی تمام داشت رفته رفته وارد آیین زردشتیان گردید و بنیان این دیانت را برانداخت .. در این وقت زروانیت كه در عهد ساسانی شیوعی یافته بود موجب شد كه مردمان اعتقاد به جبر پیدا كرده و این اعتقاد به منزله زهری جانگزای بود كه روح مزدیسنی قدیم را از پای درآورد . 

 تأثیر چنین اندیشه هایی خصوصا از اوایل قرن چهارم ، در آثار شاعرانی چون رودكی سمرقندی و شهید بلخی كاملا مشهود است :

شاد  زی  با  سیاه  چشمان  شاد

 كه  جهان  نیست  جز فسانه و باد

ز آمده    تنگ    دل   نباید    بود

  وز     گذشته     نكرد    باید   یاد

 

ای آن كه  غمگنی و  سزاواری

 و اندر نهان سرشك همی باری

رفت  آنك  رفت ، ‌آمد  آنك  آمد

 بود آنچه بود خیره چه غم داری

آزار  بیش  بینی  زین   گردون

 گر   تو  به  هر  بهانه  بیازاری

 

شهید بلخی :

اگر غم  را چو آتش دود  بودی

 جهان   تاریك   بودی   جاودانه

در این گیتی سراسر گر بگردی

خرد مندی     نیابی     شادمانه

 

 توجهات خاص فردوسی بزرگ به فرهنگ ایرانی ، شعر او را در دو راهة تفكرات زروانی و مزدایی قرار داده است . خرد وزری پیرطوس ، او را از ابراز نظرات عاطفی افراطی و احساسی باز داشته و او به فراخور موضوع ، در اوایل یا ما بین داستان خود به بیان موضوعاتی می پردازد كه رنگ و بویی كاملا عبرت آمیز و اندیشه ور دارد . بی اعتباری دنیا ، كوتاهی عمر ، جدال با سرنوشت و زمان ، از مهمترین موضوعات مطرح شده در اشعار اوست .

بیا  تا  به  شادی  دهیم  و خوریم

چو   گاه    گذشتن    بود   بگذریم

چه  بندی  دل  اندر  سرای  سپنج

 چه نازی به گنج و چه نالی زرنج

 

 تأثیرات زبان و اندیشه حكیم خراسان بر شاعران دوره های بعد خصوصا خیام نیشابوری كاملا مسلم و آشكار است :

 خیام نیشابوری به دلایلی معروفترین شاعر این حوزه به شمار می رود . عدم عدول خیام از چنین اندیشه هایی و تأكید تمام او بر چنین تفكرات عبرت آمیز ،‌در عین حال یأس آلوده و سیاه ، او را به عنوان شاعری صاحب سبك معرفی كرده است . چون و چرا در كار خلقت ، انكار برخی از مبانی دینی و اعتقادی ، جبرگرایی ، ناتوانی انسان در برابر مرگ از مؤلفه های معنایی شعر خیام به شمار می رود . خیام انسان را از درك راز و رموز هستی عاجز دانسته و او را به شادخواری و لذت جویی دعوت می‌كند :

تا كی غم این خورم كه دارم یا نه

وین  عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پركن قدح باده  كه  معلومم   نیست

كاین  دم  كه  فرو برم  برآرم یا نه

 گروهی در تعداد رباعیات خیام و حتی در اینكه شخصی به نام خیام اصولا وجود داشته است یا نه تردید روا داشته اند . به عقیده ما حتی اگر چنانکه برخی اذعان كرده اند خیام وجود خارجی نداشته باشد اما چیزی تحت عنوان تفكرات خیامی وجودی كاملا آشكار و مسلم دارد . تفكراتی كه در قرون بعد ، شعرشاعرانی چون حافظ ، سعدی ، جامی ، صائب و دیگران را تحت تأثیر قرار داده است .

  ابوبكر عتیق نیشابوری همشهری خیام ، در قصص قرآن و در بیان خلقت آدم و با اعتقادی راسخ این واژگان را رقم می زند :   آنگاه خدای تعالی بر آن گل آدم (ع) چهل روز باران اندوهان بارید تا آغشته گشت و آنگاه یك ساعت باران شادی بر آن بارید

 سالها بعد ، رشید الدین میبدی كه آموخته های خود از پیر مناجات خواجه عبداله انصاری را بر بیاض كاغذ می ریخت در كشف الاسرار خود چنین نوشت :  در فراق دوست چندان گریستن باید كه وهمت چنان افتد كه با اشك آمیخته است و با قطرات اشك در كنارت خواهد افتاد  .

 عطار نیشابوری برتری انسان بر قدسیان را وجود درد در آدمی می داند :

قدسیان را عشق هست و درد نیست

 درد  را  جز  آدمی  در  خورد  نیست

هر  كه  او  خواهان  درد كار  نیست

از  درخت  عشق  بر خوردار  نیست

گر تو هستی  اصل عشق و  مرد راه

درد خواه   و  درد خواه  و   درد خواه

  نظامی گنجوی در همان زمان در مكانی دور از عطار ،‌به نظم منظومه های سراسر غم و شادی خود می پردازد . وی اگر چه با وصف مناظر شادی و بزم ، شاعری شادمان و طربناك به نظر می آید اما نه غم و نه شادی هیچیك را شایسته دل بستن نمی داند :

رها كن  غم  كه دنیا غم نیارزد

مكن  شادی كه شادی هم نیارزد

مقیمی  را كه  این  دروازه  باید

غم  و  شادیش  را  اندازه   باید

 از آن سو ، خاقانی شروانی دیگر شاعر سبک آذربایجانی با زبانی سترگ مرثیه خوان زندگی است . مرثیه كافی الدین و مرگ فرزند ، عبرت آموزی های ایوان مداین و قصیده ای كه در غم نان پرداخته است هرگز او را از شادمانگی رخساره صبح غافل نكرده است :

مرا  صبحدم شاهد جان نماید

دم  عاشق و بوی پاكان نماید

مگر صبح بر اندكی عمر خندد

كه دارد دم سرد و خندان نماید

 افصح المتکلمین سعدی شیرازی شاعری عاشق است و آنگاه كه به تغزل می پردازد جز خوبی و زیبایی معشوق نمی بیند .

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مقدمه ای بر

 عرفان و تصوف و ادبیات عرفانی

 

مطالب این بخش در بیش یکصد و ده صفحه گرد آمده است. در این صفحات به بررسی اجمالی عرفان و تصوف پرداخته و مهمترین موضوعات مطرح در عرفان و تصوف را از نظر گذرانده ایم. مقدمات عرفان و تصوف، بررسی مهمترین کلید واژه های عرفان و تصوف، شرح احوالات و کرامات و مقامات برخی از معروف ترین عرفا و ارائه نمونه از برخی از شاخص ترین آثارعرفانی، مطالب این بخش را رقم زده است. برخی از مطالب این بخش، از اینترنت اخذ شده است. غث و سمین در اینگونه مطالب ملحوظ بوده و قطعا نیاز به ویرایش مجدد دارد. بر این نکته معترفیم و بی شک در هفته های آتی در صدد رفع نقایص خواهیم بود. نظرات و راهنمایی ها و مطالب ارسالی شما بر غنای این بخش خواهد افزود.

توجه : برخی از مقالات در چند صفحه ارائه شده است، بر این اساس پس از انتخاب هر مطلب، صفحات قبل و بعد از آن را حتما ببینید.

1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 - 8 - 9 - 10 - 11 - 12 - 13 - 14 - 15 - 16 - 17 - 18 - 19 - 20 - 21 - 22 - 23 - 24 - 25 - 26 - 27 - 28 - 29 - 30 - 31 - 32 - 33 - 34 - 35 - 36 - 37 - 38 - 39 - 40 - 41 - 42 - 43 - 44 - 45 - 46 - 47 - 48 - 49 - 50 - 51 - 52 - 53 - 54 - 55 - 56 - 57 - 58 - 59 - 60 - 61 - 62 - 63 - 64 - 65 - 66 - 67 - 68 - 69 - 70 - 71 - 72 - 73 - 74 - 75 - 76 - 77 - 78 - 79 - 80 - 81 - 82 - 83 - 83 - 85 - 86 - 87 - 88 - 89 - 90 - 91 - 92 - 93 - 94 - 95 - 96 - 97 - 98 - 99 - 100 - 101 - 102 - 103 - 104 - 105 - 106 - 107 - 108 - 109 - 110 - 111 - 112

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

نیم نگاهی به

تن‌کامگی (اروتیسم) در ادبیات پارسی

 نوشته دکتر جلال خالقی مطلق

 

تهیه و تنظیم : ماه ‌منیر رحیمی

در میان منابع فارسی، کار جدی پژوهشی در باره ی اروتیسم کم تر انجام شده، دکتر سیروس شمیسا که کتاب" شاهد بازی" را نوشته است و دکتر جلال خالقی مطلق، که نظراتش را در چند مقاله مطرح کرده، از کوشاترین پژوهشگران در این زمینه‌ی مهم، اما تاریک‌مانده‌اند. خالقی مطلق در مقاله‌ای با عنوان "تن‌کامه‌سرایی در ادب فارسی" که در مجله ی ایران شناسی، سال هشتم چاپ شده است، چشم‌اندازی از این موضوع به‌دست می‌دهد. او در تعریف اروس (Eros) می‌گوید: "در اساتیر یونانی اروس پسر خدای جنگ و افرودیت (Aphrodite) بانو خدای عشق و زیبایی‌ست و خود او خدای عشق است. اروس به پیکر نوجوانی زیبا و بال دار تصور شده، با اندامی لخت، تاجی از گل سرخ بر سر، دارنده‌ی کمان و ترکش، خسته از زخم تیر و سوخته از آتش عشق، ولی آماده تا هر دم تیر ناپیدای عشق را به ‌سوی خدایان و مردمان رها سازد. برابر اروس در اساتیر رومی "اَمور" است که پسر مارس خدای جنگ و ونوس ایزدبانوی عشق و زیبایی‌ست. در ادبیات فارسی بهرام یا مریخ، برابر "مارس" و ناهید یا زهره، برابر "ونوس" اند."

دکتر خالقی می‌افزاید: "امروزه از اروس، ایزد عشق، عشق، نه صرفن عشق افلاتونی و معنوی و روحانی فهمیده می‌شود، نه صرفن عشق جسمانی و ظاهری و مجازی، و نه صرفن نظربازی و حس زیبایی، بلکه معنویت دادن به زیبایی تن و خواهش تن است؛ عشقی‌ست آمیخته با هم‌آغوشی و هم‌خوابگی و زیباشناسی".

خالقی مطلق این عشق را "تن‌کامگی" نامیده است. اما در ادب فارسی بحثی از اروس نیست؛ آن چه به طور دیده می‌شود، "الفیه و شلفیه " است که به ‌نوعی با پورنوگرافی (هرزنگاری)(pornography)  مرادف دانسته می‌شود. خالقی در این باب می‌گوید: "الفیه و شلفیه یعنی تنها توصیف و نمایش عمل جنسی که در گذشته برای طبقه‌ی اشراف تهیه، و پنهانی در گردش بود، در سربسته‌ترین جوامع نیز نفوذ خود را داشت". خالقی در تفاوت این دو می‌گوید: " برای پیدایش تن‌کامه‌پردازی در ادبیات و هنر باید در جامعه و در مناسبات مردم رویه‌ی آسان‌گیری و روش سازگاری و اخلاق مدارا (tolerance) رواج داشته باشد که این نیز خود بدون پیشرفت نسبی آزادی زنان، که منجر به آزادی معاشرت زن و مرد گردد، میسر نیست".

دکتر خالقی مطلق درمقاله‌ی خود تحول شعر اروتیک را در ادب کلاسیک فارسی بررسی کرده، نمونه‌هایی نیز از انواع شعر فارسی در این مورد به‌دست می‌دهد. وی معتقد است در منظومه‌های عشقی، زیباترین توصیف‌های تن‌کامگی را در "ویس و رامین" می‌یابیم؛ ما دیگر زنی با این جوش و کوش عشق که در ویس است، در منظومه‌های عشقی فارسی نمی‌بینیم. زن در دیگر منظومه‌های عشقی ما چون الماسی‌ست درخشنده، ولی سرد و بی‌جنبش؛ فرشته‌ای‌ست زیبا، ولی در رگ‌های او به‌جای خون، برف جاری‌ست. بی‌گمان در میان این زنان، "شیرین" نظامی استثناست، هرچند در مقایسه با "ویس"، زنی پرده‌نشین است. ولی این صفت، بدان کیفیتی که نظامی در شیرین آفریده است، یک عفت تحمیلی نیست، بلکه میوه‌ی سرشت غرورآمیز شیرین است. خالقی ادامه می‌دهد: "نظامی در هفت‌پیکر نیز، "شیرین"‌هایی در قالب‌های کوچک تری آفریده است که مهم‌ترین آن ها فتنه است، ولی در کنار آنان زنانی نیز، که خداوند آنان را مثل هندوانه برای تمتع مرد آفریده، کم نیستند؛ یعنی نمونه‌هایی از زن مستوره‌ی محجوبه‌. نظامی مانند گرگانی، استاد توصیف‌های تن‌کامگی‌ست."

دکتر خالقی ادامه می دهد: "اما باز کنش تنها از سوی مرد است و از سوی زن واکنش. در حالی که درست این دو سوی کوشندگی در کار عشق است که در هنر تن‌کامه‌سرایی عنصری هیجان‌زاست. در شعر فارسی نسبت‌دادن عشق بازی نه تنها به جانوران که امری طبیعی‌ست، بلکه به گیاهان و حتا عناصر بی جان طبیعت، مثال‌های فراوان دارد. مثلن فردوسی "روز و شب" را فراوان به مرد و زنی مانند کرده است که میان آن ها رابطه‌ی عشقی و جنسی‌ست. در میان عناصر طبیعت به‌ویژه "نسیم" در شعر فارسی جای ویژه دارد و اغلب، نماد جوانی زنباره و هوس ران است که دمی از کام جویی آرام ندارد. از میان صدها بیت که در شعر فارسی بر سر این توصیف سروده شده‌اند، به بندی از مسمط بهاریه‌ی قاآنی بسنده می‌کنیم:
نرمک نرمک نسیم زیر گلان می‌خزد / غبغب این می‌مکد، عارض آن می‌مزد / گیسوی این می‌کشد، گردن آن می‌گزد / گه به چمن می‌چمد، گه به سمن می‌وزد / گاه به شاخ درخت، گه به لب جویبار / . . .

پس از گرگانی و نظامی بسیاری از سرایند‌گان منظومه‌های عشقی به توصیف‌های تن‌کامگی پرداخته‌اند، ولی کارشان چنگی به دل نمی‌زند؛ خالقی مطلق می‌گوید: "برای مثال "گل و نوروز" کار خواجوی کرمانی، که در آن شاه زاده‌ی نوروز می‌رود که با گل عشق بازی کند، ولی با دیدن او بی هوش نقش بر زمین می‌گردد".

پس از نظامی در میان منظومه‌های عشقی تنها "فرهادنامه"، اثر عارف اردبیلی، از این بابت در یک مورد مستثناست. از مقاله‌ی خالقی مطلق نقل می‌کنم: "به عقیده‌ی عارف اردبیلی در "خسرو و شیرین" نظامی، خسرو بیش تر زن ‌است تا مرد و شیرین او بیش تر مرد است تا زن. عارف بر خسرو نظامی ایراد می‌گیرد که این چه مردی‌ست که در هنگامی که شیرین را لخت در چشمه می‌بینید، به‌جای آن که چُستی کند، سستی می‌کند. ولی حقیقت این بوده که چون کاری از دست خسرو ساخته نبوده، فرهاد به‌جای او تلافی کرده است. به گمان شاعر، زنان شوخ و شنگ در پی الفیه و شلفیه‌اند و اگر لازم باشد از خود شبی ده‌بار دوشیزه می‌سازند. اما خالقی مطلق می‌گوید: "پیداست که از شاعری تا این اندازه گرفتار تن‌شیفتگی، با چنان نظری سخیف درباره‌ی زن و عقیده‌ی سبک درباره‌ی داستان عاشقانه، که لطف آن را تنها در شرح عمل جنسی می‌بیند، نه داستانی هم تا و هم‌عرض "خسرو و شیرین" برمی‌آید، و نه داستانی همسنگ و هم‌چند "ویس و رامین" ساخته است.

دکتر خالقی مطلق می‌نویسد: " از میان داستان‌های کلاسیک ادب فارسی، چه حماسی و چه عشقی، در آن دسته که به اصلی کهن برمی‌گردند، زنان چه در نقش مادر چه در نقش همسر و چه در نقش معشوق، خواه باوفا و فداکار و خواه بی‌وفا و خیانت‌کار، همه در یک صفت شریک‌اند و آن برخورداری از خودآگاهی و کوشایی‌ست. برعکس، در آن دسته داستان‌ها که اصل کهن ندارند و بیش تر ساخته‌ی تخیل داستان سراست، زنان بی‌اراده و فقط وسیله‌ی ارضای هوس جنسی مردان‌اند. این نظر نه تنها درباره‌ی منظومه‌ها، بلکه درباره‌ی منثور‌ها نیز درست است. وی در این باب مثالی از "داراب‌نامه"‌ی طرسوسی می‌آورد. به گفته‌ی خالقی مطلق، یکی از منظومه‌های عشقی در ادب فارسی داستان "پدومات" از ملاعبدالشکور بزمی‌ است که به سال ۱۰۲۸ هجری سروده شده. به باور خالقی مطلق در این داستان نکته آن که: دختر برای آن که آتش عشق و شهوت شوهر را تیز کند، نخست خود را پنهان می‌کند. و نکته‌ی نو دیگر نازکردن دختر است که تا شوهر ناز او را نمی‌کشد، تن بدو نمی‌سپارد. در منظومه‌های عاشقانه، از این چند نمونه که بگذریم، دیگر به توصیف‌های تن‌کامگی قابل توجهی برنمی‌خوریم تا می‌رسیم به روزگار ما، به "زهره و منوچهر"، سروده‌ی ایرج میرزا.

اما درباره ی قصیده ها، جلال خالقی مطلق می‌گوید بیش تر قصیده های فارسی آغازی غزل‌گونه دارند. وی مثالی می‌آورد از قطران تبریزی که دلدار خود را آراسته و به‌سراغ شاعر رفته است، ولی میان شاعر و او هیچ اتفاقی نمی‌افتد، مگر گله‌ی شاعر از بی‌وفایی یار. بسیاری از قصیده های امیر معزی دارای آغازه‌هایی هستند در توصیف عشق، ولی مایه‌ی تن‌کامگی آن ها اندک است و دلدار نیز در بیش تر آن ها پسر است. در دیوان خاقانی بیت‌های بسیاری در شرح گازگرفتن اعضای تن دلدار هست؛ و هم شعرهایی در هزل. ولی توصیف‌های تن‌کامگی در دیوان او یافت نمی‌شود، مگر بیت‌هایی تک و توک. شاعری داریم به‌نام ابولمحامد محمود متخلص به جوهری زرگر که در سده‌ی پنجم هجری می‌زیسته. از دیوان این شاعر تنها چند شعری در تذکره‌ها و جنگ‌ها برجای مانده و از جمله یکی هم، که اگرچه توصیف‌های تن‌کامگی در آن مایه‌ی چندانی ندارد، شاعر آن را بدون آلودن به الفاظ رکیک خوب به پایان رسانده است.

جلال خالقی مطلق در بخش دیگری از این مقاله می‌گوید: "آن چه درباره‌ی قصیده گفتیم، درباره‌ی غزل نیز درست است، چون در غزل نیز می‌توان نمونه‌هایی نشان داد که شاعر توصیفی تن‌کامه را آغاز کرده، ولی به انجام نرسانده است" و مثالی از منوچهری می‌آورد. و مثالی هم از عثمان مختاری می‌آورد که به اعتقاد او همچنان مطلب ناتمام است. او می‌گوید: "گویا شاعر پنداشته است که اگر بیش از این اندازه به توصیف خود ادامه دهد، باید به شرح جزییات عمل جنسی بپردازد". به همین‌گونه، وی مثالی هم از عبدالواسع جبلی می‌آورد.

و حافظ ؟ جلال خالقی مطلق می‌گوید: "حافظ نیز غزلی مشابه دارد که آن را بسیار زیبا آغاز کرده، ولی پس از سه بیت موضوع را عوض کرده است:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست / پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

نرگس‌اش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان / نیمه‌شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد و به آواز حزین / گفت کای عاشق دیرینه‌ی من خوابت هست؟

غزل سعدی هم کوتاه هست و مایه‌ی تن‌کامگی آن اندک. ولی مطلب ناتمام نیست و به ویژه بیت دوم آن شاهکار صنعت تشبیه در توصیف‌های تن‌کامگی‌ست:
امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس / عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

خالقی مطلق غزلی هم از حبیب خراسانی می‌آورد که به باور او با غزل سعدی پهلو می‌زند. استاد در قسمت دیگری از مقاله‌ی خود می‌گوید: "ولی شاهکار توصیف‌های تن‌کامگی در غزل، این غزل بانو سیمین بهبهانی‌ست:
شبی هم‌رهت گذر، به‌طرف چمن کنم / ز تن جامه برکنم، ز گل پیرهن کنم "

بستن این بخش بدون اشاره‌ای به شعر فروغ فرخزاد روا نیست. خالقی مطلق پس از این می‌گوید: "اگر شعرهای نخستین فروغ اعتراض برخی از مردان را برانگیخت، نه از این رو بود که زنی ادعای شاعری داشت، چرا که ادبیات ما زنان شاعر کم نداشت، بلکه از این رو بود که زنی بی‌پرده از احساسات جنسی یک زن سخن می‌گفت. البته نمی‌توان گفت که تنها به‌علت این شجاعت، شعرهای او هنرمندانه است، ولی این شجاعت، که از نگاه کسانی جسارت به‌شمار می‌آمد، بند استعدادهای زنان ایران را گسست". خالقی مطلق نمونه‌ای می‌آورد از دومین مجموعه‌ی فروغ، به‌نام دیوار؛ قطعه‌ای با عنوان "آب‌تنی":
لخت شدم تا در آن هوای دل‌انگیز / پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می‌ریخت بر دلم شب خاموش / تا غم دل را به گوش چشمه بگویم"

در بخش چهارم این مقاله، خالقی مطلق از رباعی یاد می‌کند. وی می‌گوید: "در رباعی نیز غالبن موضوع تن‌کامگی از همان توصیف اعضای چهره و به‌ندرت پستان و میان، بیرون نمی‌رود و اگر برود، فورن به هزل می‌انجامد. و مثالی در این باب از کمال‌الدین اصفهانی می‌آورد. با این همه، در میان رباعی‌های فارسی نمونه‌های جالبی نیز با توصیف تن‌کامگی یافت می‌شود؛ از جمله در آثار خاقانی". خالقی مطلق همچنین از جمال‌الدین اصفهانی و فرزند او، کمال‌الدین یاد می‌کند و نیز از ابوالفرج رونی.

در بخش رباعی، خالقی مطلق از مفهوم نارسیسم (narcissism) هم یاد کرده و معادل آن را "عشق نرگیس" یا "خوددلباختگی" (autoerotik) خوانده و مثالی از سعدی برای آن آورده است. در همان بخش رباعی، یک رباعی از عثمان مختاری نیز نقل کرده و می‌گوید، جزو نمونه‌های اندکی‌ست که در آن زن شوهردار موضوع توصیف تن‌کامگی‌ست.  یک رباعی هم از مهستی آورده که به شوهرش، پسر خطیبه گنجه خطاب کرده است. او می‌گوید: "در برخی از این شعرها می‌توان چنین حدس زد که شاعر نفر سومی بوده که در این همخوابگی شرکت داشته است".

خالقی مطلق با اشاره‌ای رد می‌شود از موضوع بیت‌هایی از رودکی و موضوع رباعی مهستی؛ یعنی همخوابگی یک زن با دو مرد. و گذرا یاد می‌کند از مثالی در داراب‌نامه؛ یعنی همخوابگی دو زن با یک مرد. و در پایان مقاله‌اش از شعری محلی یاد می‌کند که در وصف سرین یار سروده شده و می‌گوید آن را به اقلیدس، هندسه‌دان یونانی که در سده‌ی سوم پیش از میلاد می‌زیسته، نسبت می‌دهند که گفته بود: "زیباترین خط هندسی، خط سرین زن است."

گرایش به هم جنس نیز، به نظر دکتر سیروس شمیسا، در آغاز ادب پارسی مسلط بوده. و استعاره‌های مردانه مانند "تیر نگاه" و "کمان ابرو" و "کمند زلف یار" نشانگر این است که معشوق ادیب مرد، مرد است. بعدها نیز معشوق مرد هرگز از ادب فارسی ره برنبسته، اما مخاطب غالب عشق در این ادب، زن بوده است. اروتیسم در ادبیات فارسی را شاید بتوان چنین چکیده کرد که تمایل جنسی، چه به هم جنس و چه به جنس مخالف، به ویژه در ادبیات کهن فارسی، بیش تر به زبان یا در پرده‌ی عشق آمده است. یعنی آن خصلتی که در فرهنگ و ادبیات همسایه، عرب، کم تر دیده می‌شود.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

برگزیده نثرهای دلنشین كهن:

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

تاریخ نقد شعر در ادبیات کلاسیک ایران

دکتر عبدالحسین زرین کوب

 

قدیمی ترین برگه هایی که بر وجود "شعور نقدی" در تاریخ شعر ایران دلالت می کند، از سده ی چهارم هجری فراتر نمی رود. گفت و گو از شعر جدید ایران، یعنی ادبیات پس از اسلام است، زیرا آن چه از شعر قدیم و ادبیات پیش از اسلام به دست ما رسیده است، چندان نیست که آثار و آغاز نقد شعر در ایران را در آن جست و جو توان کرد.

در اواخر سده ی چهارم هجری است که در شعر ایران اثر توجه به صنعت شعر ظاهر گشت. نام برخی از صنعت های بدیع گویا برای نخستین بار در شعرهای فرخی و عنصری گفته می شود. همین اندازه توجه به صنایع لفظی از وجود نوعی ذوق انتقادی حکایت می کند، ولی اثر این درجه از نقد در کتاب های آن زمان به زحمت دیده می شود.

همچشمی و رقابتی که در دربارها میان شاعران بود، آنان را به انتقاد از آثار یکدیگر وادار می کرد و این کار به تدریج در ادبیات ایران سنتی شد. طرح تاریخچه ی نقد شعر در ایران، بدون اشاره به این نکته ناقص خواهد بود، زیرا این نیز خود نوعی نقد شعر، ولی نقدی بدون قاعده و ترتیب بود.

از نمونه های قدیم این گونه "نقد" می توان به شعرهای فردوسی اشاره کرد که پس از نقل بیت هایی از دقیقی در شاهنامه عقیده ی خود را درباره ی این شعرها بیان می کند:

چو این نامه افتاد در دست من / به ماهی گراینده شد شست من

نگه کردم این نظم سست آمدم / همه بیت ها نادرست آمدم

من این زان نوشتم که تا شهریار / بداند سخن گفتن تابکار

دهان گر بماند ز خوردن تهی / از آن به که ناساز خوانی نهی

سخن چو بدین گونه بایدت گفت / مگوی و مکن رنج با تنت جفت

چو طبعت نباشد چو آب روان / مبر دست زی نامه ی خسروان

کامل ترین و دقیق ترین نمونه ای که از این نوع نقد شعر می توان به دست داد، مقابله ی عنصری با غضائری است. می گویند وقتی غضائری قصیده ی "لامیه" ی خود را به غزنین فرستاد، عطای بی سابقه ی سلطان، خشم و حسد عنصری را برانگیخت. وی در قصیده ای که به همان وزن و قافیه سرود، قصیده ی غضائری را سخت مورد انتقاد قرار داد و ایرادهایی بر وی گرفت که برخی از روی خشم و دشمنی و اغلب وارد و به جا بود. غضائری نیز بار دیگر قصیده ای به همان وزن نظم کرد و به غزنین فرستاد. در این قصیده ایرادها و اعتراض های ملک الشعرا را با دلیل ها و شاهدهایی پاسخ گفت و رد کرد و حتا بر قصیده ی وی اعتراض های تازه ایراد نمود و وی را سخت نکوهش کرد.

شاید آن چه در این حکایت نقل کرده اند و عنصری را به فرو شستن دیوان غضائری متهم کرده اند، افسانه ای بیش نباشد، ولی ارزش این سه قصیده در تاریخ نقد شعر در ایران قابل توجه بسیار است. این قصیده ها در دیوان عنصری و جلد اول مجمع الفصحا درج است.

نمونه ی این گونه نقد در تاریخ ادبیات ایران کم نیست. انوری خون دو دیوان را بر گردن معزی می داند و سعدی بر ظهیر فارابی اعتراض دارد که:

چه حاجت که نه کرسی آسمان / نهی زیر پای قزل ارسلان

نظامی عروضی نقل می کند که سلطان خضربن ابراهیم از ملوک آل خاقان، وقتی از عمعق امیرالشعرا پرسید که شعر رشیدی را چون می بینی؟ گفت شعری به غایت منقی و منقح، اما قدری نمکش در می باید. روزگاری بر آمد و رشیدی در رسید و خدمت کرد و خواست که بنشیند. پادشاه او را پیش خواند و گفت امیرالشعرا را پرسیدم که شعر رشیدی چون است، گفت نیک است اما بی نمک است. رشیدی بر بدیهه این قطعه بگفت:

شعرهای من به بی نمکی / عیب کردی روا بود شاید

شعر من همچو شکر و شهد است / وندرین دو، نمک نکو ناید

شلغم و باقلاست گفته ی تو / نمک ای قلتبان ترا باید

این گونه نقد که از رقابت میان شاعران ناشی بود، در دربار پادشاهان هند و روزگاری که سبک معروف به "هندی" در شعر فارسی رواج گرفته بود، بیش از همیشه معمول گردید و شاعران خرده بین و نازک خیال آن روزگار با این گونه اعتراض ها و ایرادها می کوشیدند رقیبان خود را از میدان به در کنند. چنان که شیدا از معاصران کلیم بر یک قصیده ی حاجی محمد جان قدسی از آغاز تا پایان اعتراض کرد و هر بیتش را جداگانه جواب گفت.

در میان نویسندگان تذکره ها و کتاب های ادبی نیز کسانی بوده اند که در نقادی و شناسایی شعر، ذوق سلیم داشته اند و برخی از آنان بر اثر مطالعه و تحقیق درباره ی مسایل انتقادی اجتهاد می کرده اند. ولی نکته ای که درباره ی این دسته صادق است آن است که آنان نیز کم و بیش مانند شاعران به جز آرای شخصی و عقاید کلی چیز مهمی بیان نکرده اند و اغلب از بحث های لفظی تجاوز نکرده اند. با این حال در آن جا که از "تاریخ نقد شعر" سخن در میان آید، از ذکر نام آنان نباید خودداری کرد.

در راس این دسته از مولفان، نویسنده ی قابوس نامه را باید نام برد. امیر عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر به حکم همین کتاب در پزشکی و نجوم و موسیقی و شعر و انشاء و فنون سواری و سپاهی مهارت بسیار داشته است و حکایت های لطیف اخلاقی که در طی ٤٤ باب این کتاب آمده، از ذوق شاداب و کاردیده ی این امیر هنرمند حکایت می کند. در باب ۳۵ قابوس نامه، نویسنده رسم شاعری را به گیلان شاه فرزند خود می آموزد و حاصل تجربه های علمی و عملی خود را در این باب با بیان شیوا و دل پذیری بیان می کند.

وی هنگامی که درباره ی ترکیب شعر سخن آغاز می کند، می گوید: " ای پسر اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و بپرهیز از سخن غامض و  چیزی که تو دانی و دیگری نداند که به شرح حاجت افتد مگوی که این شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش و به وزن و قافیت قناعت مکن و بی صناعتی و ترتیبی شعر مگوی که شعر را ناخوش بود و صنعت و چربک باید که بود و غلغلی باید که بود اندر شعر و در زخمه و اندر صوت تا مردم را خوش آید . . .".

باری نویسنده ی قابوس نامه خلاصه ی مطالب قدما و تحربه های خود را در نقد شعر در طی عبارت های سهل و روان بیان می کند و می افزاید: ". . . و از آن سخن که گویی در شعر و در مدح و در غزل و در هجا و مرثیت و زهد، داد آن سخن به تمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی و سخنی که اندر نثر نگویند تو اندر نظم مگوی که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه. آن چیز که رعیت را نشاید پادشاه را هم نشاید و غزل و ترانه ی آبدار گوی و در مدح، قوی و دلیر و بلند همت باش و سزای هر کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته است، مگوی که شمشیر تو شیر افکند و به نیزه کوه بیستون برداری و به تیر موی بشکافی و آن که هرگز بر خری ننشسته باشد اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز مانند مکن و بدان که هر کسی را چه باید گفت . . . "

عشق و علاقه ای که این امیر آزاده ی جهان دیده و کار افتاده به حقیقت دارد، نقد او را قوی تر و صادقانه تر جلوه می دهد و از این روی فصل ۳۵ قابوس نامه در میان متن های نقد شعر فارسی ارزش ویژه ای دارد.

پس از قابوس نامه از چهارمقاله ی نظامی عروضی باید سخن گفت. مقاله ی دوم این کتاب درباره ی شعر و شاعری بحث می کند. در این مقاله نویسنده نه فقط از ماهیت شعر و چه گونگی شعر و شاعران گفت و گو می کند، بلکه در طی حکایت های پر شمار نظرهای انتقادی خود را درباره ی شعر شاعران نیز اظهار می کند. چنان که وقتی قصیده ی "بوی جوی مولیان" را ذکر می کند و مطلع قصیده ای را که معزی در پاسخ آن سروده است می آورد، آشکارا می گوید: "همه ی خردمندان دانند که میان این سخن و آن سخن چه تفاوت است . . ." و جای دیگر وقتی درباره ی شاهنامه و فردوسی سخن می گوید، می نویسد: " . . . و الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در غدویت به ماء معین رساند و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است . . . من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم."

اما نقد شرح حال نویسان از لباب الالباب نورالدین محمد عوفی آغاز می گردد. نقد وی مبهم، یکنواخت، با چرب زبانی و بدون دقت است. وی در طی عبارت های دارای سجع و صنعت، درباره ی هر شاعری قضاوتی مشابه و مبهم ارایه می کند. عبارت های او میان یک شاعر درجه ی اول و یک قافیه بند بی هنر تفاوت نمی گذارد. برای مثال درباره ی فیروز مشرقی که بیش از چند بیت از او بر جای نمانده است، می نویسد: "فیروز که بر لشکر هنر پیروز بود و ضمیر او در ایراد شعر زوشن چون روز، اشعار او از فبله ی دزدیده خوش تر است و از نور در دیده پسندیده تر" و درباره ی ملک الشعرا عنصری می گوید: "عنصری عنصر جواهر هنر و جوهر عرض فضل بوده است مقدم شعرای عهد و پیشوای فضلای زمان" . و برای کسی که بخواهد عقیده ی عوفی را درباره ی هنر این دو شاعر بداند، معلوم نمی گردد که در ورای این تعارف ها و چرب زبانی ها، وی کدام یک از این دو شاعر را ترجیح می داده است.

ولی تذکره دولتشاه سمرقندی با آن که از لحاظ تحقیق و تاریخ ارزش زیادی ندارد، ار حیث نقد، صریح تر و بی پرده تر به نظر می آید. قضاوت او گرچه غالبن بر موازین منطقی متکی نیست، از جهت صراحت و شهامتی که به کار برده قابل توجه است. به عنوان مثال وی پس از آوردن قصه ی امیر نصر و رودکی و نقل بیت هایی از قصیده ی "بوی جوی مولیان" می نویسد: "گویند امیر را این قصیده به خاطر چنان ملایم افتاد که موزه در پای ناکرده سوار شد و عزیمت بخارا نمود و عقلا را این حالت به خاطر عجیب می نماید که این نظمی ساده و از صنایع و بدایع و متانت عاری، چه اگر درین روزگار سنخنوری مثل این سخن در مجلس سلاطین و امرا عرض کند، مستوجب انکار همگنان شود" و جای دیگر درباره ی فردوسی گوید: " . . . در این پانصد سال گذشته از شاعران و فصیحان روزگار هیچ آفریده را یارای جواب شاهنامه نبود و این حالت از شاعران هیچ کس را مسلم نبوده و نیست و این معنی هدایت خدایی است در حق فردوسی."

از این دوره به بعد رفته رفته در قضاوت هایی که ادیبان درباره ی شعر و شاعران اظهار می کنند، صراحت و شهامت بیش تری دیده می شود.

در تذکره هایی که پس از سده ی دهم نوشته شده، نقدهای صریح، ولی نه چندان دقیق فراوان است. معلوم است که مردم به تدریج از تکرار آن سجع بازی های بی مزه و یکنواخت ملول گشته و عشق و احتیاج تازه ای به شناختن قدر و پایه ی واقعی شاعران احساس می کرده اند. شاید رواج بازار لفاظی و قافیه پردازی در آن عصر که دوره ی انحطاط شعر آغاز می گردد، در ایجاد این دوره ی نقادی، موثر بوده باشد، زیرا وقتی شعر در پیچ و خم تقلید و انحطاط فرو می ماند، هر قافیه بند بی هنری به دعوی شاعری لب می گشاید و ذوق نارسای عوام را که میان تقلید و ابتکار تفاوت نمی گذارد، مفتون و منحرف می کند. این وضع ناچار ظهور منتقدی گستاخ و بی پروا را ایجاب می کند. از این رو عجیب نیست که در این دوره کسانی با صراحت و وضوح در نیک و بد اشعار سخن بگویند.

در میان حاکمان و امیران آن زمان سخن شناسان قابلی وجود داشته اند. سام میرزا در تذکره ی "تحفه ی سامی" قدرت نقادی خود را به خوبی نشان می دهد. تهور و صراحتی که وی در نقد به کار می برد قابل ستایش است. وی شعرهایی را که نمی پسندد اغلب به سختی رد و نقد می کند. درباره ی لسانی می نویسد: "اشعار او شتر گربه واقع شده، چه یک غزل او که تمام خوب باشد کم است و آن چه خوب است بسیار خوب واقع شده" و درباره ی شاعر دیگری به نام معانی یزدی می گوید: "در شاعری خود را کم از شاعران نامی نمی داند، ولی شعر او به معنی المعنی فی بطن الشاعر است و به حسب ظاهر معانی کم می توان یافت".

تذکره هایی که در هند تالیف شده، مانند مرآه الخیال و خلاصه الاشعار و تذکره حسینی و سفینه خوشگو کمابیش از این گونه نقد بهره ای دارند. آتشکده آذر دقیق ترین نوع این نقد را در بر دارد. مولف آن حاجی لطف علی بیک آذر بیگدلی خود مردی شاعر و فاضل بود، ولی در نقادی بیش از حد لازم خشونت نشان می داد و ظاهرن به همین جهت معاصران او، وی را "آذر دیرپسند" خواندند. نقدهای او با آن که فقط متکی به ذوق شخصی اوست، چون به ذوقی سلیم تکیه دارد، درخور توجه است. در غالب موارد وی صراحت قابل ستایشی بروز می دهد. وی وقتی درباره ی حکیم شفایی صحبت می کند، می گوید: "صاحب دیوان است، ولی اشعارش بالنسبه با هم تفاوت بسیاری دارد" و درباره ی شاعری به نام نجات عبدالعال می نویسد: " شعر بسیاری گفته که قابل هیچ تذکره نیست، لطیفه های بی مزه موزون کرده . . .".

در دوره ی قاجار، این صراحت و شهامت بار دیگر جای خود را به چاپلوسی و چرب زبانی می دهد. تذکره دلگشا و انجمن خاقان به خوبی از این انحطاط ذوق نقادی حکایت می کند. مجمع الفصحا ی هدایت مهم ترین تذکره ی این دوران به شمار می رود. در این کتاب عبارت هایی که درباره ی مفام ادبی شاعران نوشته شده عمومن خلاصه، مبهم و یکنواخت به نظر می آید. مثلن درباره ی سنایی می نویسد: "سخنوری است که بی عدیل و شاعری است بی بدیل، سپهر هنر را ماه است و سریر خرد را شاه" و درباره ی ابالیث طبرستانی می گوید: "غیث سحاب فضل و کمال و لیث غاب جاه و جلال". انصاف را از کجا می توان دانست که هدایت درباره ی مقام این دو تن چه گونه می اندیشیده و کدام یک را برتری می نهاده است؟ در غالب موارد مجمع الفصحا و ریاض العارفین هدایت نوع نقد عوفی را به خاطر می آورند. در چنین دوره ای است که فاضل گروسی جرات می کند شاهنشاه نامه ی صبا را با شاهنامه ی فردوسی بسنجد و بر آن برتری نهد.

اکنون باید از "نقد فنی" که ادیبان، اصول و قوانین آن را مورد بحث و تحقیق قرار داده اند، گفت و گو کرد. اگر چنان چه خوارزمی در مفاتیح العلوم پنداشته،  "فن بدیع" را بتوان تحت عنوان "نقدالشعر" درآورد، ترجمان البلاغه ی محمد بن عمرالرادویانی را ( که تا کنون به غلط به فرخی منسوب بود) می توان نخستین کتاب نقدالشعر در ایران شمرد. این کتاب که بنیاد حدایق السِحر رشید وطواط به شمار می آید، امروز در دسترس است و بر خلاف مشهور از میان نرفته است. گفت و گو درباره ی ارزش آن از لحاظ "نقدالشعر" مجالی دیگر می خواهد. در این جا کافی است تکرار شود که این کتاب از این لحاظ بنیاد و اساس حدایق السحر است و از جهاتی بر آن مزیت دارد. ولی حدایق السحر فی دقایق الشعر که در ذکر صنایع بدیع است، احیانن درباره ی شاعرانی که از آن ها شعری نقل می نماید، نظرهای سنجیده ای اظهار می کند. به عنوان مثال، هنگامی که درباره ی "تشبیه" سخن می گوید، می نویسد: "و البته نیکو و پسندیده نیست این که جماعتی از شعرا کرده اند و می کنند، چیزی را تشبیه کردن به چیزی که در خیال و وهم موجود باشد و نه در اعیان، چنان که انگشت افروخته را به دریای مشکین که موج او زرین باشد تشبیه کنند و هرگز در اعیان نه دریای مشکین  موجود است و نه موج زرین و اهل روزگار از قلت معرفت ایشان به تشبیهات ازرقی مفتون و معجب شده اند و در شعر او همه ی تشبیهات ازین جنس است و به کار نیاید.".

جای دیگر وقتی درباره ی حُسن تخلص سخن می راند، می گوید: "کمالی گوید، نکو و از صفت زلف به مدح ممدوح آید و این تخلص کمالی خوب است و اعتقاد من آن است که در عرب و عجم هیچ کس به از این تخلص نکرده است و این از کارهای بدیع است . . ." نقدالشعر نزد رشید فنی خاص و مستقل نیست، بلکه از جمله ی صنایع بدیع است.

یک سده ی بعد، نزد شمس قیس رازی، مولف المعجم فی معابیر اشعار العجم است که "نقدالشعر" به عنوان فن خاصی مورد بحث قرار می گیرد. المعجم مهم ترین کتابی است که در عروض و قافیه و بدیع و نقدالشعر به زبان فارسی تالیف کرده اند. در روزگار وی نیز مانند همه وقت، "کم سرمایگانی" بوده اند که "در باب نقد شعر ویجوز و لایجوز قوافی" خبط بسیار می کرده اند و "روی به نظم الفاظ نامهذب" می آورده و از "فن شاعری به جریان در هذیان" و از "شیوه ی سخنوری به منحول گری" خرسند بوده اند.

این رواج بازار شیادان و کساد متاع اهل هنر، ناچار شمس قیس را وا می دارد که درباره ی این مسایل بحث و تحقیق کند. کتاب وی ، به ویژه بخش دوم آن، یکسره گفت و گو درباره ی این مباحث است و نقل و تلخیص آن مطالب که در دسترس همه هست، در این مقاله فایده ای ندارد. وی درباره ی عیب های قافیه ها و اوصاف ناپسندیده ی شعر، تحقیق پر سود و دقیقی می کند و عیب های لفظی را از عیب های معنایی جدا می کند و به اتکای شواهد و امثال، اقسام آن ها را شرح می دهد و می گوید: "و نباید که شاعر با خود تصور کند که شعر موضع اضطرار است و متقدمان برای ضرورت شعر خطاها ارتکاب کرده اند و لحن ها در شعر خویش به کار داشته. چه اقتدا به نیکوگویان نیکو آید نه به بدگویان".

شمس قیس رازی با آن که در طی کتاب ها بی رحمانه و حتا گاه ظالمانه شعرهایی را نقد و طرد می کند، خود عقیده دارد که درین کار نباید افراط کرد. " . . . و معذلک از روی انصاف چون انواع سخنان مردم همچون اصناف و طبقات خلق متفاوت است، بعضی نیکو و بعضی زشت . . . و همه در تداول خلق می آید و در استعمالات مردم بر کار می شود. چنان که بذله ناخوش و مضحکه ای سرد باشد که در مجلس بزرگی چنان بر کار نشیند و قایل آن از آن منفعتی یابد که بسیار بذله های خوش و مضاحک شیرین ده یک آن به خود نبیند و چنان که حراره های مخنثان که با رکت لفظ و خشت معنی در بعضی مجالس، طرب در مردم پدید می آورد که بسیار قول های بدیع و ترانه های لطیف پدید نیارد و چون حال بر این جملت است، سخن کسی را رد کردن و او را در روی او بر آن سخن سرد گفتن، از حزم و عقل دور است و در شرع مکارم اخلاق، محظور".

در این جا مثل این که شمس قیس وظیفه و مسئولیتی را که منتقد در هدایت ذوق ها دارد فراموش کرده است. اگر منتقد هر "بذله ی ناخوش" و هر "حراره ی رکیکی" را بپذیرد، وجود او و اصول او و قوانینی که ذکر می کند، در عالم به چه کار می آید؟

این تاریخچه را بدون ذکری از کتاب نفایس الفنون محمد بن محمود آملی نمی توان به پایان برد. این کتاب دایره المعارفی است که در علوم اولین حکمای یونان و آخرین حکمای اسلام گفت و گو می کند و درباره ی دقت و ارزش آن جای دیگر باید بحث کرد. مولف ضمن علوم اواخر، از علم تقریض (مدح یا ذم کسی را گفتن) سخن می گوید و تحت پنج "فایده" مطالبی درباره ی این علم می گوید و این علم که او شرح می دهد و درباره اش می گوید: "تدوین این مشروح پیش از این کسی نکرده است" در واقع معجونی است از تاریخ شعر و فنون بیان و بدیع و قافیه و در پاره ای مطالب نیز نقدالشعر قدامه بن جعفر را به خاطر می آورد.

از کتاب های معدودی که در سده ی اخیر به تقلید المعجم در بدیع و نقدالشعر تالیف شده و در برخی موارد جز نقل و تلخیص آن کتاب کاری نکرده اند، در این مقاله نمی توان سخن گفت، ولی ذکر نام "براهین العجم" لسان الملک مولف معروف ناسخ التواریخ در این جا خالی از فایده نیست. طرح و شیوه ی این کتاب نیز کتاب المعجم را به خاطر می آورد و حتا در عبارت ها و مطالب آن ها موارد مشابه دیده می شود.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مدیحه سرایی در ادبیات فارسی

دكتر محمدرضا شفیعی كدكنی

 

در نگاه نخست به شعرهای مدیح ممکن است كه خواننده‌ی عصر ما بگوید: چه سود از خواندن مجموعه‌ای از تملق كه یاوه‌گویی حرّاف، و گیرم با ذوق، نثار یك مشت قلدُر آدم‌كش و بی‌رحم در هشت صد سال پیش كرده است، به من چه كه امروز از زبان انوری بخوانم: گر دل و دست، بحر و كان باشد / دل و دستِ خدایگان باشد
ولی چنین برخوردی، چندان خردمندانه نیست، زیرا شعر مدیح، گذشته از ارزش های هنری‌ای كه می‌تواند داشته باشد، یك ارزش اجتماعی و تاریخی عام نیز دارد كه رسیدگی به ژرفای آن ما را با گذشته‌ی اجتماعی ما، بیش از هر سندِ مستقیم تاریخی، آشنا می‌كند و اگر روزی بخواهیم تاریخ اجتماعی مردم ایران را قدری دقیق‌تر از آن چه تاكنون شناخته شده است، مورد بررسی قرار دهیم، كاوش در اعماق این مدیحه‌ها به ترین زمینه‌ی این‌گونه مطالعات می‌تواند باشد.
این شعرهای مدیح، از یك سوی، مدینه‌ی فاضله ی موجود در ذهن جامعه را تصویر می‌كند و از سوی دیگر جریان های اجتماعی اعماقِ تاریخ ما را آینگی می‌كند. وقتی كه انوری یا فرخی، ممدوح خویش را به فلان صفت می‌ستایند، مجموعه‌ی این صفات � اگرچه در آن ممدوح ممكن است اصلن وجود نداشته باشد، كه اغلب هم ندارد�  نشان‌دهنده‌ی این نكته است كه به هر حال معیار ارزش های اجتماعی حاكم بر اعماق ضمیر جامعه و آرزوهای مردمی، چیزی است در دایره‌ی همان صفات.

اگر رودكی می‌گوید: دایم بر جان او بلرزم ازیراك / مادر آزادگان كم آرد فرزند (١)
و روی "آزادگی" ممدوح تكیه و تأكید می‌كند، این نشانه‌ی آن است كه در اعماق جامعه، مسأله ی رگ و ریشه‌ی ایرانی و نژاد ایرانی داشتن ممدوح، از خواسته‌های مردمی است و تمایل طبیعی زمانه آن است كه فرمانروایی در دستِ آزادگان � یعنی ایرانیان� باشد، نه كسانی از قوم های دیگر. حال اگر به عصر سلجوقی نگاه كنیم، وقتی كه امیرمعزی ممدوح ترك خویش، سلطان بركیارق، را بدین‌گونه موردِ ستایش قرار می‌دهد:
ز افریدون و نوشروان، چه گویم من كه بگذشت او
به ملك اندر ز افریدون، به عدل اندر ز نوشروان
تغییر اوضاع تاریخی و تحول ایدئولوژیكِ حاكمیت را آشكارا پیش چشم می‌بینیم.

استاد سید جعفر شهیدی در مقاله‌ی سودمند خود تحت عنوان "تطور مدیحه‌سرایی در ادبیات فارسی تا قرن ششم" (٢) تأكید دارد بر این كه اغراق و مبالغه‌ای كه در مدح های درباری عصر سلجوقی دیده می‌شود نتیجه‌ی این است كه سلجوقیان مردمی بیابانی بودند و تربیتِ چندانی ندیده بودند، بنابراین تمام معیارهای حاكم بر آداب و رسوم و دیوان ها را زیر پا گذاشتند و این كار سبب شد كه شاعران، هر كس را به نوعی كه خواستند با مبالغه‌ها و گزافه‌گویی‌ها ستودند. اما همین نقطه‌ی ضعف كه در مورد سلاجقه به نظر ایشان رسیده است، عینن در مورد غزنویان نیز مصداق دارد، چه آنان نیز قومی از همین مقوله بودند. بنابراین باید این مبالغه‌گویی ها را از نتایج سیر تكاملی ادبیات درباری دانست و تابعی از متغیر سلیقه‌های شاعران و مخاطبان شعر. دقیقن همان‌طور كه شاعرانی از نوع انوری تشبیه های عصر فرخی و منوچهری را نمی‌پسندیده‌اند و ظهور شاعرانی از نوع ابوالفرج رونی برای ایشان تازگی داشته است، در مدیحه نیز ملاك و معیارهای حاكم بر شعر سامانی و غزنوی را چندان نمی‌پسندیده‌اند و نكته‌ی اصلی در موردِ ریشه‌یابی این مبالغه همان است كه [بدان می‌پردازم] و آن نشان دادن ارتباطِ مستقیم "استبداد" و "شناوری زبان" است.
از میان برخی  از این مدح های درباری می‌توان به بسیاری از خوی و خصلت های حاكم بر این دربارها، به گونه‌ای غیرمستقیم، پی برد و دریافت كه تا چه اندازه انحطاط اخلاقی در درون این جامعه رواج داشته و چه بسیار "مُنكر"ها كه در آن جا "معروف" بوده است و صاحبان آن گونه خوی و خصلت ها بدان "فضایل" خویش می‌بالیده‌اند و برخی شاعران، از نوع سوزنی سمرقندی، ایشان را بدان "فضایل" می‌ستوده‌اند، گیرم در قالبِ نوعی از طنز و طیبت. نمونه‌های این‌گونه مدایح � كه دیوان سوزنی سرشار از آن است� به ما نشان می‌دهد كه مثلن "انحراف جنسی" و آمیزش مرد با مرد، در چنین محیط هایی نه تنها امری آشكار بوده، بلكه شاعران، ممدوحان خود را بدان "فضایل" حتا می‌ستوده‌اند.  (۳)

شناور شدن زبان و ارتباط آن با رشد خودكامگی:
برای مقایسه‌ی تطور این اغراق‌گویی ها بد نیست بیت هایی  از چهار قصیده از چهار شاعر را در مدح و ستایش چهار پادشاه بیاوریم كه هم شاعران حالت نمونه دارند و هم پادشاهان كه بسیار قوی‌شوكت بوده‌اند و از لحاظ موقعیتِ تاریخی قابل مقایسه. شعرها نیز، از لحاظ صورت و قالب، دارای تشابه و وحدت‌اند، یعنی وزن و قافیه در تمام آن ها یكی است و طبعن، زمینه‌ای بیش تر برای مقایسه می‌تواند داشته باشد. زیرا اگر وزن و قافیه متعدد می‌شد، جای آن بود كه بگوییم ضرورت وزن و قافیه است كه هر كدام را به گونه‌ای از سخن وادار كرده است. از هر كدام از شاعران، سه بیت برای نمونه می‌آوریم:
از قصیده‌ی عنصری (درگذشته در سال  ٤۳١ ق) در مدح سلطان محمود غزنوی (كه از ۳٨٩ تا ٤٢١ سلطنت كرده است):
خسرو مشرق یمین دولت و بنیادِ مجد
آفتابِ ملك امین ملت و فخر تبار
یا ببندد یا گشاید یا ستاند یا دهد
تا جهان باشد همی مر شاه را این باد كار:
آنچه بستاند ولایت، آنچه بدهد خواسته
آنچه بندد دست دشمن، آنچه بگشاید حصار (٤)

و منوچهری (درگذشته در جوانی در سال ٤۳٢ ق) در ستایش سلطان مسعود غزنوی (كه از ٤٢١ تا ٤۳۳ سلطنت كرده است) گوید:
خسرو عادل كه هست آموزگارش جبرئیل
كرده رب‌العالمینش اختیار و بختیار
این نكردش اختیار الاّ بحق و راستی
و آن نبودش جز به خیر و جز به عدل آموزگار
دولتِ سعدش ببوسد هر زمانی آستین
طایر میمونش باشد هر زمانی خواستار (۵)

و امیر معزی (درگذشته در سال ۵٤٢ ق) در ستایش سلطان ملكشاه سلجوقی (كه از ٤٦۵ تا ٤٨۵ سلطنت كرده است) گفته است:
سایه‌ی یزدان، ملكشاه، آفتابِ خسروان
شهریار كامران و پادشاه كامگار
آن شهنشاهی كه هست اندر عرب وندر عجم
از مبارك دستِ او تیغ و قلم را افتخار
اندر آن وقتی كه ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی كرد انتظار (٦)

و انوری (درگذشته در سال ۵٨٢ ق) در مدح سلطان سنجر (كه از ۵١١ تا ۵۵٢ سلطنت كرده است) گفته است:
خسروی كز آبِ لطف و آتش شمشیر او
باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاك، خوار
سنجر آن كز آب و آتش گرد و گل پیدا كند
مهر و كین او چو باد و خاك از تیر و بهار
آنكه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او
از دل باد هوا و خاكِ میدان روزِ كار (۷)

برای این كه هیچ‌گونه شایبه‌ی مداخله در انتخاب، به ذهن خوانندگان نرسد، ما این شعرها را از هركدام از قصیده ها، از همان سه بیت نخست كه شاعر وارد مدح شده است، آورده‌ایم. از تأمل در این چهار نمونه به آسانی می‌توان دریافت كه:

 عنصری محمود را � كه پادشاهی كشورگشای و غازی و تا حدّی در اذهان عامّه قِدّیس و دارای كاریزما charisma است� به این‌گونه ستایش كرده است كه او "پادشاه مشرق" است و این حقیقتی است و "یمین دولت" است و این لقبِ او بوده است كه در کتاب های تاریخ ثبت است و "امین دولت" است و این تعبیر اگر راست نباشد، می‌توان گفت ادعایی است پذیرفتنی كه پادشاهی با چنان فتوحات اسلامی و افسانه‌ها و استوره‌ی دین‌پروری، امین ملت باشد. در دو بیت بعد می‌گوید: او "ولایت"ستان است (و چه كسی درین تردید دارد ؟) و او مال می‌بخشد (تاریخ پُر است از شواهد این ادعا كه او مال های بسیاری به ویژه به شاعران می‌بخشیده) و دست دشمنان را می‌بندد و سر حصارهای دشمنان را می‌گشاید. این ها عین واقعیت تاریخی است و سر سوزنی، در این سه بیت، عنصری، از گزارش حقیقت خارج نشده است. ما نمی‌گوییم تمام مدح های عنصری همین‌گونه واقع‌گرایانه است، بلكه مقصودِ ما این است كه نشان دهیم در این نمونه‌گیری ساده كه اكنون موردِ سخن ماست، عنصری به هیچ روی از گزارش حقیقت خارج نشده است و هیچ دعوی دروغینی نكرده است.
در سه بیت منوچهری كه ستایش سلطان مسعود است، اندكی بوی ادعا و خروج از واقعیت دیده می‌شود: این كه جبرئیل (كه پیغام‌گزار وحی به انبیاست) آموزگار سلطان مسعود باشد و پروردگار او را برگزیده باشد و او را سعادت بخشیده باشد. با این‌همه بر طبق اعتقادات بازمانده از ایران قدیم و مقداری تلقین های حاصل از برخی حدیث های مجعول، می‌توان پذیرفت كه مسعود دارای فرّه ایزدی بوده است و سعادت یار او. با اندكی توجیه و با اندكی توجه به زبان شعر، كه كارش اغراق است، شعر منوچهری در حق مسعود قابل پذیرفتن است و هیچ امر خلافِ عقل و خلافِ عقیده‌ی عام در آن دیده نمی‌شود، گرچه نسبت به ستایش عنصری از محمود، قدری از واقعیت به دور افتاده است.
اما در سه بیت نقل شده از امیرمعزی در مدح ملكشاه، درجه‌ی اغراق و گزافه‌گویی به نسبت چشم‌گیری بالاتر رفته است. اگر در دو بیت نخست، امیر معزی مدعی شده است كه ملکشاه  "آفتابِ خسروان" است و در "عرب و عجم" افتخار "تیغ و قلم" از دستِ مبارك اوست، تمام قراین تاریخی، ادعا بودن و دروغ بودن این سخن را گواهی می‌دهند. با این‌همه، درجه‌ی اغراق‌گویی شاعر، در قیاس منوچهری با عنصری و سیر تاریخی ادبیات درباری، قابل قبول است، ولی در بیت سوم كه می‌گوید:
اندر آن وقتی كه ایزد شخص آدم آفرید / این جهان فرمان عدلش را همی كرد انتظار
دیگر تمام معیارهای شناخته‌شده‌ی اغراق در شعرهای قبلی عنصری و منوچهری را به یك سوی نهاده و گزافه‌گویی را از حد برده است و ادعایی كرده است كه با هیچ معیاری از معیارهای استوره و افسانه هم قابل پذیرش نیست.
در سه بیتِ انوری در ستایش سنجر، اثری از حرف های قابل قبول و نزدیك به واقع، اصلن وجود ندارد، یعنی اگر عنصری در حق محمود تا حدّ زیادی نزدیك به واقعیتِ تاریخی محمود بود و مدح منوچهری از سلطان مسعود، شكل نزدیك به واقعیتِ شخصیتِ مسعود بود با اندكی اغراق، و در دو بیتِ آغازی معزی جایی برای توجیه باقی بود، در هر سه بیتِ انوری جای توجیه، به هیچ روی وجود ندارد، زیرا شاعر بنای كار خود را بر اغراق ها و مجازهایی قرار داده است كه كوچك ترین ریشه‌ای در واقعیتِ تاریخی سنجر ندارند: این كه سنجر می‌تواند از "آب" غبار برانگیزد و از "آتش" گل بیرون آورد، محالاتی هستند كه فقط در داستان معجزه های پیامبران و افسانه‌ها، نمونه‌اش را می‌توان دید، آن هم نه به این شكل كه موردِ ادعای انوری است.

می‌بینید كه در فاصله‌ی كم تر از یك صد و پنجاه سال، شعر مدیح چه تطوری به خود دیده و چه قدر ستایش های شاعران، از واقعیت و هسته‌های مركزی واقعیت به دور رفته است. اکنون یك بار شعرهای انوری را با شعرهای عنصری مقایسه كنید تا فاصله‌ی محسوسی را كه مدح عنصری نسبت به مدح انوری دارد، آشكارا احساس كنید.
به دلیل همین خصوصیتِ شعر انوری و اغراق های بیش از حدّ او در مدح بوده است كه حتا ناقدی از نوع شمس قیس رازی، كه چشم و گوشش پُر از انواع شعر مدیح و دیوان های شاعران درباری فارسی و عربی بوده است، كاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود. شمس قیس در فصلی كه ویژه‌ی اغراق پرداخته است، می‌گوید: "آن است كه در اوصافِ مدح و هجا و غیر آن غلو كنند و مبالغت نمایند و وجوهِ مدایح، به حسبِ تفاوتِ درجاتِ ممدوحان، مختلف است و بر موجبِ اختلافِ احوال ایشان، در ارتفاع و اتضاع (٨)، متفاوت و از عیوبِ مدح، یكی آن است كه از حد جنس ممدوح بطرَفی (٩) افراط و تفریط، بیرون برند، چنان كه انوری گفته است:
زهی دستِ تو بر سر آفرینش
وجودِ تو سردفتر آفرینش
قضا خطبه‌ها كرد، در مُلك و ملت
به نام تو بر منبر آفرینش
چهل سال مشاطه‌ی كون كرده
رسوم ترا زبور آفرینش
اگر فضله‌ی (١٠) گوهر تو نبودی
حقیر آمدی گوهر آفرینش
و این نوع مدح، جز پیغامبر را نشاید و بیرون ازو در حق هر كس كه گویند، تجاوز باشد از حد مدح." (١١).

حال تصور می‌كنید این كسی كه دستش بر سر آفرینش است و وجودش سردفتر هستی و سرنوشت، در قلمرو پادشاهی و دین، بر منبر آفرنیش به نام او خطبه می‌خواند و چهل سال، مشاطه‌ی وجود، رسوم او را زیور آفرینش قرار داده است و اگر افزونی گوهر وجود او نبود، گوهر آفرینش چیزی حقیر و بی‌ارج می‌شد، چه كسی بوده است؟ � یكی از وزیران سلطان سنجر به نام ابوالفتح ناصرالدین از فرزندان خواجه نظام‌الملك (١٢) یعنی كسی كه در هر عصری صدها مثل او و صدها به تر از او � حتا با همان معیارهای درباری� وجود داشته‌اند.
برای فهم اغراق های ادبیاتِ درباری و سیر تكاملی آن تا روزگار انوری، كه اوج این‌گونه شعر است، ما باید به یك قانونمندی عام در تاریخ اجتماعی سرزمین ایران توجه داشته باشیم، قانونی كه شاید تاكنون كسی به آن كوچك ترین توجهی نكرده است و یكی از مبانی عمده‌ی "جامعه‌شناسی ادبیات ایران" و شاید هم یكی از اصول كلی شناختِ دوره های تاریخی ایران است.
از تأمل در دو نمونه از جوامع تاریخ معاصر به چند و چون این قانون می‌توان پی برد. مثلن اگر نگاهی كنید به دو كشور پادشاهی "انگلستان" و "عربستان"، به راحتی می‌توانید با این قانون‌مندی برخوردِ تجربی داشته باشید و سپس این قانون عام را در مسیر تاریخی كشور خودمان و دوره های سیاسی آن گسترش دهید.

انگلستان به عنوان یك جامعه‌ی بهره‌مند از خردِ متكی به تجربه‌ی آزادی و عربستان، یا هر كشوری از سنخ آن، كشوری "نفس‌كشنده در موجودیتی استبدادی". ما این دو جامعه را فقط از دیدگاهِ زبان، موردِ مطالعه قرار می دهیم. منظور ما در این جا مقایسه‌ی زبان عربی شبه‌جزیره‌ی عربستان و زبان انگلیسی رایج در جزایر بریتانی نیست. زبان در این جا مفهومی دیگر دارد، و با مثال های ساده‌ای كه  می‌آوریم برای شما روشن خواهد شد. در یك كلام، سخن بر سر زبان نیست، بلکه بر سر رفتار جامعه با زبان است:
ما به اعماق پیچیده‌ی مفهوم های فلسفی و هنری و اخلاقی و الاهی كاری نداریم و به چند نمونه‌ی ساده از واژگانی كه در زندگی روزمره‌ی انسان معاصر� در هر كدام ازین دو كشور� جریان دارد نگاهی می‌افكنیم و کوشش می‌كنیم از كلمه های عاطفی (emotive)� كه ذاتن شناورند� صرف نظر كنیم و به واژگان "زبان گزارشی" (discoursive) بپردازیم، مثلن به كلماتی مانندِ "مهندس"، "دكتر"، "استاد"، "دانشمند"، "فیلسوف"، "كشیش"، "اسقف" و "تیمسار" و مانند  آن ها كه دارای مفاهیم عام و جهانی هستند در هر كدام ازین دو جامعه توجه كنید. اگر به محیطِ زندگی مردم این دو جامعه و رسانه‌های موجود در آن ها دقت كنید، محال است در انگلستان كسی را كه "دكتر" نیست، در خطاب� خواه كتبن و خواه شفاهن� "دكتر" بخوانند یا كسی را كه "مهندس" نیست، "مهندس" بنامند. در جامعه‌ی برخوردار از تربیتِ دمكراسی، كلمات را به راحتی نمی‌توان شناور كرد، كلمات مانند انسان ها حیثیتِ خاص خود را دارند و كل جامعه است كه می‌تواند در باب سرنوشتِ مفهومی كلمات تصمیم بگیرد. بنابراین اگر كسی "كشیش" است، شما در چنان چامعه‌ای نمی‌تواند به راحتی او را "اسقف اعظم" یا بالاتر خطاب كنید. هم او ناراحت می‌شود و هم جامعه شما را از بابتِ تجاوز به حدود كلمات، موردِ شماتت قرار خواهد داد؛ بر همین قیاس، كلماتی از نوع "استاد" و "دانشمند" و "فیلسوف" و "صاحبقران" و "تیمسار" و امثال آن. اما در جامعه‌ی استبدادی، مسایل بر عكس جریان دارد، شما جای هر كلمه را با همسایه‌های آن و با مدارج بالای آن به راحتی می‌توانید عوض كنید، نه مخاطب شما ازین بابت احساس شرمساری خواهد كرد و نه جامعه شما را موردِ انتقاد قرار خواهد داد كه این كسی كه تو مثلن فلان عنوان را به او داده‌ای، دارای چنین مقامی نیست. تجاوز به حریم كلمات در جامعه‌ی استبدادی، چنان راحت انجام می‌شود كه خیلی به آسانی می‌توان كلمه‌ی مانند "پاپ" را� كه مفهومی است منحصر به فرد و هیچ‌گاه در تاریخ دو تا نبوده است� اندك‌اندك بر هر عزایم‌خوان و دربان و كشیشی، بی‌هیچ‌گونه ارتسام (consecration)، اطلاق كرد و این تجاوز به حدود كلمات را تا آن جا گسترش داد كه در هر روستایی، چندین پاپ، در عرض هم وجود داشته باشند. در زمان طاغوت، چنین شایع بود كه یكی از مشاهیر فرنگ را با پول گزافی كه به او داده بودند، وادار كرده بودند كه در سر میز شام نطقی در محامد ذاتِ مباركِ همایونی بكند و او، به زبان انگلیسی، اما با معیار فارسی شناور ما، گفته بود:

"Your shahanshah Aryamehr is the best shahanshah Aryamehr, all over the world!"

این قانون، اصلی است محسوس و ملموس كه در این دو نوع جامعه جاری و ساری است و هرچه بیش تر در اعماق این موضوع تأمل كنید، میدان تجربی این مشاهده را گسترده‌تر می‌بینید؛ به ویژه كه از كلماتِ محسوس و ملموس قدری پا را فراتر بگذارید و به قلمرو واژگانی وارد شوید كه ذاتن میدانی برای "تجاوز" دارند. اتفاقن "مجاز" و متافورای یونانی هم از همین "تجاوز" به وجود آمده است. همان‌طور كه در جامعه‌ی استبدادی می‌توان به حقوق افراد تجاوز كرد، به حدود كلمات هم می‌توان تجاوز كرد، و همان‌طور كه در جامعه‌ی برخوردار از آزادی و قانون به حقوق افراد نمی‌توان تجاوز كرد، به حدود كلمات هم نمی‌توان تجاوز كرد. ازین روی، زبان قلمروی است كه از مطالعه در آن، می‌توان به حدود رعایت حقوق و آزادی های فردی و اجتماعی موجود در آن جامعه پی بُرد و اگر كسی باشد كه در این اصل ساده� كه از فرطِ ظهور ممكن است تاكنون بر او مخفی مانده باشد� شك كند، ما با او هیچ بحث و جَدَلی نداریم. اكنون به یاد ندارم كه در كجا خوانده‌ام ولی یقین دارم گفتار یكی از حكیمان بزرگ چین است كه گفته است: "روزی، اگر زمان اصلاح جامعه را به من بسپارند، نخست زبان ایشان را اصلاح می‌كنم." گویا مقصود او نشان دادن همین رابطه‌ی استبداد اجتماعی و شناور شدن زبان است. ممكن است كسانی بگویند این نكته كه تو می‌گویی مرتبط است با تمایز طبیعی دو زبان انگلیسی و عربی كه در یكی كلمات ذاتن محترم‌اند و در دیگری كلمات حیثیتِ ثابتی ندارند. من این سخن را به دو گونه می‌توانم پاسخ بدهم؛ یكی آن كه بگویم از مطالعه‌ی در نوع كاربرد "عربی" و "انگلیسی" در دو كشور متفاوت، فرض كنید انگلستان و افریقای جنوبی، و عربستان و لبنان قبل از آشوب ها، بی‌گمان می‌توان تا حدِ زیادی به عمومیت داشتن این قانون پی برد. مسلمن در انگلیسی مورد استفاده‌ی افریقای جنوبی كلمات حرمتی را كه در انگلیسی بریتانیایی دارند، ندارند؛ همچنین شناوری كلمات در عربی لبنانی آن سال ها مسلمن كم تر از عربی "حجاز" خواهد بود، مگر این كه كوچك ترین تمایزی، به لحاظ آزادی و استبداد، میان افریقای جنوبی و انگلستان از سویی و میان عربستان و لبنان آن سال ها دیگر وجود نداشته باشد. وگرنه اگر تمایزی، به لحاظ دمكراسی و فقدان آن، در این نمونه‌ها وجود داشته باشد، بی‌گمان آن درجه‌ی شناوری نیز قابل مشاهده و اندازه‌گیری است. اگر فرض محال كنیم كه نتوان به اندازه‌گیری درجه‌ی شناوری كلمات در این قلمروهای اجتماعی پرداخت، تازه اول بحث و میدان طبیعی استدلال ما خواهد بود كه چرا زبان عربی این قدر شناور است و زبان انگلیسی بدان‌پایه شناور نیست و باز می‌رسیم به همان اصل و قانون اولیه‌ی مورد نظرمان كه هر قدر جوامع برخوردار از اندیشه‌ی دمكراسی باشند، زبانشان از شناوری های تند بر كنار است و هر قدر استبدادی باشند، به همان میزان، زبانشان شناور است. این مقدمه قدری طولانی‌تر از ذی‌المقدمه شد ولی از آن جا كه نكته‌ی بسیار مهمی است و روزی باید بر اساس آن، كتاب و كتاب هایی نوشته شود، از نوشتن این سطور دست بازنداشتم و اكنون برمی‌گردم به ذی‌المقدمه كه آن نگاهی بود به ارتباط این "شناوری كلمات در جامعه‌ی استبدادی" و بازتاب آن در تطور مدیحه‌های شعر فارسی و به طور كلی ادبیات درباری.


هر كس با شعر فارسی كوچك ترین آشنایی داشته باشد و مدایح رودكی را با مدایح فرخی و مدایح فرخی را با مدایح انوری سنجیده باشد، شناور شدن كلمات را از حوزه‌ی قاموسی آن ها در مسیر این سه دوره‌ی تاریخی آشكارا مشاهده خواهد كرد: در شعر رودكی، تجاوز به حدود كلمات بسیار اندك است، زیرا جامعه‌ی سامانی، جامعه‌ای است تا حد زیادی برخوردار از قانون و آزادی؛ و من این جا دمكراسی را به معنی شناخته شده در فلسفه‌ی سیاسی غرب و مبانی سیاست ارستو و جمهور افلاتون یا اندیشه‌های هگل و ماركس و لاك و روسو به كار نمی‌برم، بلكه دوری از زور و قلدری را دمكراسی و آزادی می‌نامم و طبعن زورگویی و ظلم را استبداد. در تاریخ اجتماعی ایران عصر سامانی و به ویژه در قلمرو فرمانروایی سامانیان، كم تر نشانه‌ای از زورگویی های اجتماعی دوره‌ی غزنوی وجود دارد و با همه‌ی استبداد غزنویان، استبداد مذهبی سلاجقه بسی بی‌رحمانه‌تر از استبداد غزنویان است، زیرا در عصر سامانی اندیشه‌های فلسفی حاكم بر ذهن حكیمان و روشنفكران عصر، تفكرات اومانیستی یا نزدیك به اومانیستی امثال اخوان‌الصفا و ابوسلیمان منطقی سجستانی است و زیربنای فلسفی دوره‌ی غزنوی را نیز تفكر بزرگانی از نوع بیرونی و ابن‌سینا می‌سازد. به هر حال، در چنین جامعه‌ای به لحاظِ فرهنگی میدان برای استبدادِ دینی چندان باز نیست، ولی از آن هنگام كه سلاجقه بر "اسبِ تفكر اشعری" و تفكر اشعری با "قصیل تر و تازه‌ی دشت های عرفان" واردِ میدان سیاست و كشورداری شدند، و ستون فقراتِ استبداد مذهبی خود را اندیشه‌ی ضد فلسفی اشاعره قرار دادند، تفكر فلسفی روزبه‌روز از محیط اجتماعی كشور ما گریزان‌تر شد و هر گاه خواست سری از لاكِ خود بیرون كند، با دشنام های عارفان بزرگی از نوع عطار و مولوی روبرو گردید. در نتیجه، میدان برای استبدادِ دینی روزبه‌روز بیش تر و بیش تر شد و نباید فراموش كرد كه سلاجقه راهی جز این نداشتند كه تكیه‌گاهِ دینی را اختیار كنند، زیرا نه روزگار، روزگار ایدئولوژی های ملی و ارزش هایی از آن دست بود و نه آنان می‌توانستند با چنان ایدئولوژی ها و معیارهایی وارد عمل شوند.


در دوره‌ی مغول، از فشار استبدادِ دینی بازمانده از عهد سلجوقی كاسته می‌شود، ولی جامعه دیگر خودبه‌خود با این قفس خوگر شده است و واکنش چندانی نشان نمی‌دهد. با این‌همه، می‌توان با آمار نشان داد كه شناوری كلمات در فاصله‌ی عصر سامانی تا سلجوقی به اوج خود می‌رسد، زیرا استبداد چنین حركتی دارد و در دوره‌ی مغول، به علت گسیختگی از مركز قدرت، از رشد استبداد كاسته می‌گردد یا دستِ‌كم می‌توانیم بگوییم كه استبداد متوقف می‌شود، و همین امر هم سبب شده است كه در مدایح عصر مغول، آن افراط و تفریطی را كه در اغراق های انوری می‌توان مشاهده كرد، در مدایح امثال سعدی نمی‌بینیم، چرا كه سعدی در نظامی با استبداد متمركز از نوع استبداد عصر انوری زندگی نمی‌كند.


بر روی همقصیده های مدحی اوج ستایشگری های درباری است و اوج شناور شدن زبان مدیح در شعر فارسی و از این نكته می‌توان پی برد كه جامعه‌ی ایرانی عصر سلجوقی، در متمركزترین دوران استبدادِ خویش به سر می‌برده است.


چنان‌كه در جای دیگر یادآور شده‌ایم، تكامل معیارهای ادبی نیز� كه روی دیگر سكه‌ی آزادی و فقدان آزادی است� در شكل‌گیری این اغراق ها و گزافه‌گویی ها و شناور كردن زبان، تأثیر خاص خود را داشته است و اندیشه‌ی "انسان كامل" و "ولی" در تصوف نیز سهم عمده‌ای درین شناوری زبان به عهده گرفته است.


در این جا، پیش از به پایان بردن این سخن، ناگزیرم یادآور شوم كه استبداد، ضرورتن در قلمرو "واژگان مدیح"، زبان را شناور نمی‌كند، بلكه در زبان جامعه‌ی استبدادی تمامی واژگان زبان بالقوه می‌تواند دستخوش "بیماری شناوری" باشد. در چنین زبانی نویسنده و هنرمندش نیز به ساحت كلمات تجاوز می‌كند و زبان را محترم نمی‌شمارد و به جای این كه بگوید: "خودكارم را از میان جیبم درآوردم و چند سطر نامه نوشتم" به راحتی می‌گوید: "خواهرم را از میان غصه‌هایم در آوردم و با آن چند شعله نامه رقصیدم". در زبان چنین جامعه‌ای "خواهر" می‌تواند جانشین "خودكار" شود و "رقصیدن" جانشین نوشتن و "شعله" جانشین "سطر" و "غصه‌ها" جانشین "جیب". نویسنده‌ی این سطرها خود به اهمیت مجاز در زبان توجه كامل دارد و دستِ‌كم در مطاوی "صور خیال در شعر فارسی" به سهم "مجاز" در خلاقیتِ هنری شاعران توجه داشته است. شناور بودن زبان هیچ ربطی به زایندگی زبان ندارد، شك نیست كه زبان انگلیسی در عصر حاضر� به دلیل هزار عامل فرهنگی و سیاسی و اقتصادی� زاینده‌ترین زبان جهان است، ولی ممكن است به اعتبار عارضه‌ی "شناور بودن" با زبان فلان كشور عقب‌مانده‌ی نیمه‌مرده در زنجیر استبداد در اعماق قاره‌ی سیاه، قابل مقایسه نباشد، یعنی زبان آن كشور از زبان انگلیسی شناورتر باشد. شناور شدن زبان اصلن شاید یكی از دلایل نازایی زبان باشد. زیرا زایایی از خواص رشد اجتماعی و فرهنگی است و شناور شدن از لوازم عقب‌گرد و فروماندگی. وقتی زبانی، حرفی برای گفتن ندارد، با شناور كردن كلمات خود، خودش را گول می‌زند كه من حرف تازه‌ای دارم می‌زنم، در صورتی‌كه هیچ حرف تازه‌ای ندارد. اندكی به مثنوی های تو خالی عصر صفوی و بعضی شعرهای دیگر توجه كنید كه در یك صفحه‌ی آن ها به اندازه‌ی تمام شاهنامه یا مثنوی مولانا می‌توان "مجازهای نو" پیدا كرد، هر فعلی را به جای هر فعل دیگری به كار می‌برند و هر كلمه‌ای را جانشین هر كلمه‌ی دیگر می‌كنند.


شناور شدن زبان نشانه‌ی فقدان اندیشه‌ی فلسفی و عقلانی در زیربنای جامعه است و جامعه‌ای كه در آن اندیشه‌ی حكیمان و فرزانگان نقشی نداشته باشد، به ناگزیر، بازیچه‌ی خودكامگان و عوام‌فریبان است.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

پیشینه ی تئاتر ایران در ادبیات فارسی

دكتر محمد رضا شفیعی کدکنی

 

عطار، "پرده بازى" ، "خیال بازى" و "بازى خیال" را تقریبن به یك معنى به كار مى بَرَد و این معنا ظاهرن برابر است با آن چه در زبان عربى به آن "خیالُ الظّل" مى گفته اند. از این بیت خاقانى (دیوان، برگ ۲۲۷)

در پرده دل آمد دامن كشان خیالش *** جان شد خیال بازى در پرده وصالش

روشن مى شود كه "پرده بازى" و "خیال بازى" یك چیز بوده است. عطار خود "بازىِ خیال" را به گونه اى تصویر مى كند كه امرى است كه در نظر جلوه مى كند و سپس محو مى شود (مختارنامه، برگ  ۱۱۹ دیوان، برگ  ۲۹۵)

چندان كه به سرِّ كار درمى نگرم *** مانندِ خیال بازى ام مى آید.

ور ز رخش لحظه اى نقاب برافتد *** هر دو جهان بازىِ خیال نماید

و نشان مى دهد كه كسانى كه "پرده بازى" مى كرده اند، در پرده نهان مى شده اند و سپس به گونه اى دیگر آشكار مى شده اند (مختارنامه، برگ  ۲۲۷ دیوان، برگ  ۴۱۲)

چون از پسِ پرده سر بدادى ما را *** در پرده نشین و پرده بازى مى كن

رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم *** تا صیدِ پرده بازى گردون نیامدم

و این پرده بازان خود مردمى چالاك بوده اند و داراى مراتب و درجات (دیوان، برگ  ۳۳۷)

هر جا كه شگرفْ پرده بازى ست *** در پرده زلفِ توست، جانباز

"پرده بازى" در جایگاهِ معینی انجام مى گرفته است كه آن را "خیال خانه" مى نامیده اند (مختارنامه، برگ ۱۱۷)

دو كَوْن خیال خانه اى بیش نبود *** وندیشه ما بهانه اى بیش نبود

پیشینه این بازى و جزییات آن را برخی از پژوهندگان در سده های هفتم و هشتم جست و جو كرده اند. احمد تیمورپاشا (۱۲۸۸ـ ۱۳۲۸ ق) پژوهشگر مصرى نمونه اى از "بازى خیال" یا به تعبیر عرب ها "خیالُ الظِّل" را در كتابى به همین نام گردآورى كرده و خلاصه اى از كتابِ او را استاد عباس زریاب خویى در كتاب آینه جام، (برگ های ۳۴۳ ـ ۳۴۵)، نقل كرده است و در مجموع مى تواند بدین گونه فشرده شود كه این بازى به نظر او یك بازى هندى بوده كه در كشورهاى دیگر از جمله مصرِ دوره ی ایّوبیان و ممالیك رواج یافته و در خانه اى چهارگوشه كه سقف چوبى داشته اجرا مى شده است. پرده اى از یك طرفِ این خانه مى آویخته اند و در فاصله ی آن جا كه بینندگان نشسته اند و آن جا كه صورتك هاى بازى حركت مى كنند آتش را مى افروخته اند و روشنایىِ آتش كه بر این صورتك ها مى افتاده آن ها را به حركت درمى آورده اند و شخصى از بازیگران كه آوازى خوش داشته است آواز مى خوانده است. احمد تیمور شواهدى از برخوردِ برخی  فقیهان با مسأله "بازىِ خیال" را نیز نقل كرده است. قدیم ترین شواهدى كه احمد تیمور در تاریخ یافته است از حدود عصر وزارتِ صلاح الدین ایّوبى (پس از ۵۶۴ ق) است و آن هم در مصر. ما در این جا به یك سند بسیار مهم كه تاكنون كسى از آن خبر نداشته است و پیشینه این بازى را ( كه بخشى از تاریخ تئاتر در ایران است ) به حدود سده ی چهارم مى بَرد، نقل مى كنیم و سپس به تحلیل آن خواهیم پرداخت. پیش از هر گونه بحث تاریخى و طرح نزاع در باب بودن یا نبودنِ چیزى به نام "ادبیات نمایشى در ایران" به این داستان كه از مقامات كهن و نویافته ی ابوسعیدابوالخیر (۳۵۷ـ۴۴۰ ق) نقل مى شود دقت كنید: 
 و گویند یك روز (شیخ ابوسعید) مى گذشت و جماعتى لُعبت بازان خیال بازى مى كردند و دف مى زدند. شیخ خادم را بگفت: بگوى تا امشب به خانقاه آیند. به شب به خانقاه آمدند و پرده دربستند و سماع آغاز كردند. یك یك خیل را برون مى آوردند: خبّازان و قصّابان و آهنگران و دانشمندان و مقربان و صوفیان. و هر قومى را، جداگانه، بیتى نهاده بودند. درمى خواستند و با قوّالان مى گفتند. و آخر همه صوفیان را به در آوردند و گفتند:  این بگویید: "جاءَ ریحٌ فى القَفَص، جاءَ ریحٌ فى القَفَص." شیخ این بشنید و وقتِ او خوش گشت. برخاست و گِردْ درمى گشت و مى گفت: جاءَ ریحٌ فى القَفَص (بند  ۷۱)
تا آن جا كه اطلاع دارم این قدیم ترین و دقیق ترین توصیفى است كه از "پرده بازى" یا "خیال بازى" یا "فانوسِ خیال" در ادبیاتِ اسلامى شده است. از این داستان به روشنى مى توان دانست كه: 
۱- در عصر ابوسعید ابوالخیر ، و احتمالن در حدود سال ۴۰۰ هجرى، "بازىِ خیال" یا "پرده بازى" یا "لعبت بازى" یك نوع نمایش رایج در محیط جامعه ی عصر غزنوى بوده است و در نیشابورِ سده ی چهارم و آغاز سده ی پنجم جزو سرگرمى هاى اجتماعى و از لوازم زندگىِ شهرى تلقى مى شده است. 
۲-  لعبت بازان كسانى بوده اند كه این نمایش نامه را اجرا مى كرده اند و نمایش ایشان همراه با موسیقى بوده است، زیرا "دف زدن" این لعبت بازان در حین نمایش در همین داستان به صراحت آمده است و از آن جا كه براى هر كدام از اصناف و طبقاتى كه در نمایش جایى داشته اند، سرودى و حراره اى وجود داشته است و آن سرود و حراره را دم مى گرفته اند و دسته جمعى مى خوانده اند، به یقین آواز نیز جزو این نمایش بوده است. 
۳-  لعبت بازى، در عین حال نوعى شغل در جامعه شهرى تلقى مى شده است و وقتى لعبت بازان به محله اى یا شهرى وارد مى شده اند، به ترتیب، افراد یا جمعیت ها از ایشان دعوت مى كرده اند كه بیایند و براى ایشان نمایش لعبتِ خیال را اجرا كنند. 
۴-  براى همه ی صنف های موجود در آن عصر نمایشى و پرده اى داشته اند كه اجرا مى كرده اند و همراهِ آن، سرودى و حراره اى ویژه آن صنف بوده است كه به آواز مى خوانده اند و بر دف مى زده اند. صنف هاى اجتماعى یى كه در این داستان به آن ها اشاره رفته است عبارت اند از: خبّازان، قصابان، آهنگران، دانشمندان (فقها) و مقربان (آن ها كه قرآن را به آواز خوش می خوانده اند) و صوفیان. 
۵-  جمله اى كه براى صوفیان ساخته بوده اند، یك جمله ی دارای  ریتم است و نشان مى دهد كه همه ی عبارت های مربوط به صنف ها و جمعیت ها حالتِ موزون و آهنگین داشته است. ترجمه ی عبارتِ "جاءَ ریحٌ فى القَفَص" مى شود "آمد آن باد كه در قفس كرده اند" یا "آن بادِ در قفس آمد." سابقه ی اصطلاح "ریحٌ فى قَفَص" (البته نه در موردِ صوفیه) به مدّت ها پیش از این تاریخ یعنىپیش از عصر بوسعید مى رسد. ثعالبى در كتابِ التمثیل و المحاضره، جزو امثالِ عامه ( كه ریشه ی فارسى دارد)  آورده است: "قولُ فلان ریحٌ فى قفص"، یعنى "سخن فلانى بادى است در قفس." این شعر نیز در ثمار القلوب، ثعالبى، برگ ۲۶۶، آمده است كه: 
اِنَّ ابن آوى لشدیدُ المُقْتَنَص *** وَ هو اِذا ما صِیدَ ریحٌ فى قفص 
۶-  این جماعتِ اجراكنندگان لعبتِ خیال، همراه خود، گروهى از "قوّالان" داشته اند كه در اجراى نمایش با آوازِ خوش سرودها و حراره ها را مى خوانده اند و قوّالان چنان كه جاى دیگر به تفصیل بحث شده است، استادان موسیقى و آوازِ عصر بوده اند و بسیارى از ایشان آهنگسازانِ مشهور روزگارِ خود بوده اند. 
۷-  از عبارتِ متن به روشنى مى توان پى بُرد كه بازى خیال، همیشه در شب انجام نمى گرفته و روز نیز قابل اجرا بوده است. 
۸-  اینان براى اجراى نمایش خود سراپرده اى نصب مى كرده اند و به یارى این پرده بوده است كه نمایش اجرا مى شده است. ظاهرن از میان همین پرده یا از پشتِ آن صورتِ یك یكِ صنف ها ظاهر مى شده و با آمدن هر صورتى حراره و آوازِ مربوط به آن را به صورت دسته جمعى و موسیقایى مى خوانده اند. 
۹-  تاكنون شواهدى كه از "بازى خیال" یا "خیال بازى" یا "لعبت بازی" داشته ایم در شعرهاى سده های ششم و هفتم بوده است. در آثار نظامى و خاقانى و عطار و از خلال آن شواهد، هیچ گونه اطلاع دقیقى درباره كیفیتِ "بازى خیال" یا "لعبتِ خیال" به دست نمى آید. 
اینك چند شاهد كه بر روى هم معنى را دقیق تر مى رسانند: مؤلفان لغت نامه دهخدا، ذیل "خیال باز"، به نقل از ناظم الاطبّاء نوشته اند: "كسى كه تصورِ كارى را كند بدون آن كه آن كار را انجام دهد." از یادداشت مرحوم دهخدا نقل كرده اند: "خیال ساز، آن كه فانوس خیال را به كار اندازد." شاهدهایى كه براى این معنى نقل شده است عبارت است از: 
بازیچه لعبت خیالت *** زین چشم خیال بازگشتم  (سید حسن غزنوى)
در پرده دل آمد دامن كشان خیالش *** جان شد خیال بازى در پرده خیالش (خاقانى)
این كه مرحوم دهخدا خیال باز را به معنى "آن كه فانوس خیال را به كار اندازد" گرفته است، درست است، ولى از کاربردهای قدما مى توان دریافت كه میان "بازى خیال"، در این معنى كه از مقامات بوسعید نقل كردیم، و آن چه در شعر شاعرانى مثلِ خاقانى آمده، تفاوت هایى وجود داشته است. گرچه در شعرِ خاقانى هم از همان "پرده اى" سخن مى رود كه در مقامات بوسعید از آن سخن رفت: "پرده دربستند و سماع آغاز كردند." تردیدى نیست كه "خیال" به معنى "تصویر" است و "نقشى كه در آیینه دیده شود." بنابراین، مى توان حدس زد كه گردانندگان "فانوسِ خیال" تصاویرى را روى پرده به حركت درمى آورده اند و براى هر تصویرى حراره اى و سرودى ساخته بوده اند كه با ظاهر شدن آن تصویر آن را با دف و آواز مى سروده اند. 
در ذیل كلمه "لعبت باز" نیز در لغت نامه شواهدى از خیام و خاقانى و نظامى و اوحدى آمده است كه تقریبن معنى "خیال باز" را دارد و در یك بیتِ نظامى "لعبت باز" در كنارِ مطرب و پاى كوب (رقّاص) آمده است: 
شش هزار اوستادِ دستان ساز *** مطرب و پاى كوب و لعبت باز
در ذیلِ "فانوسِ خیال" نیز در لغت نامه به نقل از برهان قاطع آمده است: "فانوسى باشد كه در آن صورت ها كشند و آن صورت ها به هواى آتش به گردش درآید" و این رباعىِ خیام را به شاهد آن افزوده اند: 
این چرخ فلك كه ما درو حیرانیم *** فانوسِ خیال ازو مثالى دانیم 
خورشید چراغدان و عالم فانوس *** ما چون صُوَریم كاندرو حیرانیم
از این رباعى خیام، كیفیتِ فانوس خیال روشن تر مى شود. در آثار عطار هم "خیال بازى" و "خیال خانه" بسیار به كار رفته و از آن ها مى توان دریافت كه "خیال بازى" نوعى نمایش سایه ها یا "خیالُ الظِّل" بوده است و "خیال خانه" جایی براى خیال بازى. 
بر روى هم مى توان گفت كه آن چه از مقامات بوسعید نقل كردیم، كاربُردِ كلمه را به اواخرِ سده ی چهارم و اوایل سده ی پنجم مى رساند و دیگر این كه جزییاتِ كارِ اصحابِ "خیال بازى" را با دقایقِ كارِ ایشان روشن مى كند به گونه اى كه در هیچ سند دیگر دیده نشده است. 
از بیت منطق الطیر مى توان حدس زد كه نوعى بازى خیال یا پرده بازى نیز وجود داشته كه كودكان آن را در كوچه اجرا مى كرده اند. (۱)

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

زمان در شراب حافظ

محمد حسین بهرامیان

عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلای واحد استهبان


 

کنکاش موضوع زمان در شراب حافظ نیاز به مقدماتی دارد که تنها اشاره ای گذرا و فهرست وار به آن موضوعات در اینجا مقدور است. زمان چیست؟ / پدیدار شناسی زمان / نقش زمان در تفکرات کلامی و فلسفی / نقش زمان در شعر و اسطوره / زمان و ادبیات / زمان در تفکرات صوفیانه و عارفانه / چند گونگی زمان در شعر و ادبیات /  زمان های خطی، دوری، دورانی، شکسته، همسو، همسطح، موازی /  تخیل و زمان / اصالت و جامعیت زمان و مکان در تفکرات زروانی و تاثیرات آن بر اندیشه های شاعران و نویسندگان بعد از اسلام و...

هر کدام از این مقولات خود زیر مجموعه هایی را شامل می شود که جستجو و تفحص در این مباحث نه تنها حد و حدود این مقاله که از مرز چندین کتاب و مقاله نیز خارج است. با این حال ساده ترین برداشت از زمان شاید همان است که سنت آگوستین در نوشته های روحانی خود مد نظر دارد اینکه : " زمان چیست؟ تا کسی از من درباره زمان نپرسیده است می دانم که چیست اما همین که بخواهم توضیح دهم که چیست نمی دانم!  بارالها! من در پیشگاه تو اعتراف می کنم که هنوز نمی دانم زمان چیست"(مجله مفید ، شماره اول ، ص 90)

زمان در تفکرات کلامی و فلسفی:

انسان در برخورد با طبیعت، اشیاء و آنچه عالم هستی اش می نامد به تجربه های عدیده ای دست می یابد که یکی از بارزترین این تجربیات " زمان" است. تمام اتفاقای که در اطراف ما رخ می دهد با ترتیب زمانی خاصی مورد ادراک قرار می گیرد به عبارت دیگر حواس ما برای دریافت های خود از جهان اطراف را به ترتیب زمان بر ما عرضه می دارد. زمان برگشت پذیر نیست و تداوم و تسلسل وار ثانیه ها، از ابتدایی بی آغاز تا به انتهایی بی انجامم نان می کشاند اما اراده معطوف به آزادی دارد حتی زمان را بر نمی تابد و اگر نه با منطق ریاضی، با منطق ذهنی و عاطفی در زمان دخل و تصرف می کند و حتی گونه های مختلفی از زمان را با طول و عرض و کیفیتی هایی متفاوت عرضه می کند.

با این حال بسیاری از متکلمین و فلاسفه به باوری متحد در باب زبان نرسیده اند تا آنجا که حتی بسیاری از ایشان نظر بر موهوم بودن واقعیتی چون زمان داده اند. کهن ترین سندی که از آراء متکلمان اسلامی در دست است از ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری است که در مقالات اسلامیین به سه قول از اقوال متفاوت در باب زمان اشاره کرده است:

1- قول ابوهذیل محمد بن الهذیل العلاف المعتزلی (م227) که وقت را فرق فاصله کارها می داند: بعضی وقت را فرق اعمال دانسته اند و آن فاصله مابین کاری تا کار دیگر است، اینگونه است که با هر وقتی فعلی حادث می شود."

2-قول ابوعلی محمد بن عبدالوهاب جبایی معتزلی(م303) اینکه انسان برای حادثه ای وقت قرار می دهد به عبارت دیگر جدای از حرکات فلک که خداوند عزوجل آنها را وقت اشیاء قرار داده است، وقوع دو امر را با هم مقایسه می کند.

3- قول فلاسفه که می گویند وقت عرض است و برخی گفته اند وقت عرض است و ما نمی گوییم چیست و بر حقیقت ان واقف نیستیم. عبدالجبار معتزلی می گوید: وقت عبارت از هر حادث یا چیزی معادل حادث است که به میانجیگری آن مخاطب از حدوث حادثه ای دیگرهمراه با آن آگاه می شود.

آنچه سه متلکم بزرگ اشعری، شیعی و معتزلی روایت کرده اندعلیرغم اختلاف عبارات، معنای واحدی را افاده می کند و همه به نوعی بر موهوم بودن زمان اشاره دارد. با این تفاوت که زمان نزد حکما مقدار فلک اطلس و نزد متکلمان عبارت از متجدد معلومی است که متجدد موهومی به آن اندازه گیری می شود.

صدرالمتالهین در تعلیقه بر الهیات شفا نوشته است: زمان نزد متکلمات موجود حقیقی نیست بلکه عبارت است از امری نسبی که موافقت امر حادث با حادثه ای غریب باشد که آن را تاریخ می گیرد و ماخوذ از عرف است."

بر خلاف نظر اندیشمندان فوق الذکر گروهی نیز زمان را امری کاملا محسوس و ملموس دانسته و به وجود آن باوری تام و تمام دارند. البته با اندک تفاوت هایی در کیفیت و ماهیت زمان. گروهی آن را جوهر می دانند و انها که زمان را جوهر می دانند گفته اند که زمان جوهر جسمانی است و عبارت از خود فلک اطلس و گروهی گفته اند جوهر مجرد است نه جوهر مادی و منظور از زمان نسبتی است که آن اشیاء با آن جوهر دارند( نظریه منسوب به افلاطون).

گروهی نیز زمان را اسم دیگری از واجب الوجود می دانند و این حدیث نبوی را گواه می آورند که: " لا تسبو الدهر فادهر هوالله"

گروهی نیز قائل بر وجود عینی زمان هستند و آن را جوهر نمی دانند بلکه عرض و آن هم با تعبیری فلسفی غیر قار می دانند. عرض غیر قار به حرکت منحصر است و گفته اند که زمان عبارت است از حرکت و حرکت عبارت است از زمان.

از زمان ارسطو، این بیان" مقدار حرکت" مطرح شد. این نظریه را فلاسفه اسلامی قبول کرده اند بااین تفاوت که برخی از جمله ارسطو و بوعلی زمان را مقدار حرکت وضعی فلک به دور خود می دانستند ولی صدرالمتالهین زمان را مقدار حرکت جوهری فلک می دانست. اما فصل مشترک آنها در این است که می گویند: زمان حرکت فلک اقصی است که فلک افلاک است و فلک اطلس نامیده می شود.(بخشی از مطالب فوق نقل به مضمون از مجله مفید ، شماره 1 ، صص 95 -  89)

زمان در تفکرات زروانی :

زمان در تفکرات زروانی پیش از اسلام اگرچه از حاکمیت تام و تمام برخوردار است اما در تفکرات کلامی و فلسفی بعد از اسلام کمتر نظرگاه اندیشمندان زروانی لحاظ گردیده است. با اینحال اندیشه اخیر سیطره ای بر ادبیات بعد از اسلام یافته و خصوصا در ابتدا امر در شاهنامه فردوسی خود را نشان داده و پس از وی در اندیشه های معروف خیامی جا خوش کرده است. بی شک پس از آن نیز در میان دیگر شاعران بروز و نفوذ یافته است. آیین زروانی در واقعی عکس العملی است در قبال ثنویت آیین زردشت. در این تفکر ایرانی زروان زمان مطلق است که اقتدار جهان را در دست دارد. از زمان انکرانه، زمان کرانمند بوجود می آید. زروان برای اینکه از خود نمودی عینی بجا بگذارد سپهر را می آفریند که در واقع نمونه گیتیک از وجود نا آشنا و مینوی زمان است که قابل لمس نیست. با این اوصاف تعابیری چون آسمان، چرخ، فلک، دهر، روزگار، زمان، زمانه و تعابیری از این دست معانی مشترکی هستند که جمله بر اقتدار و خداوندگاری زمان و مکان مطلق اشاره دارد. "تکامل تدریجی جهان از زمان به نظر بعضی این مفهوم را در برداشت که سپهر جهان را محدود می کند و بر ان نظارت دارد. به زبان اسطوره نجومی این سخن به این معناست که تقدیر هریک از افراد از طیق جدال کیهانی میان بروج دوازده گانه که نماینده نیروهای خیر هستند و سیارات هفتگانه که اختیار مقدرات آفریدگان را در دست دارند در ازل مقدر است. این اعتقاد به تقدیر که با دین زردشتی مقبول عموم بیگانه است اثر نسبتا زیادی در افکار ایرانی برجای گذاشته است."(هینلز، جان. شناخت اساطیر ایران . ص119)

در ادبیات پس از اسلام سب روزگار و دهر و فلک و زمانه به کرات در اشعار و نوشته های شاعان ونویسندگان دیده می شود که به گونه ای بن مایه های جبرگرایی زروانی را در تفکرات ایرانیان پس از اسلام نشان می دهد. در شاهنامه فردوسی آن زمان که اسفندیار به دست رستم از پای در می آید چنین بیتی از زبان او واگویه می شود:

زمان ورا در کمان ساختم // چو روزش سر آمد بیانداختم

(شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 6، ص308)

 

 در مناظره ای کوتاه زال و رستم را پشیمان از کرده خود نشان می دهدو اسفندیار که در پی آن است تا دل پدر و پسر را بدست بیاورد رستم را از اختیار ساقط دانسته و بر این باور است که:

بهانه تو بودی پدر بد زمان // نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

(شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 6، ص309)

 

چنین اندیشه ای که حکایت بر اقتدار زمان دارد در شعر شاعران بعد از فردوسی سیطره دارد. خصوصا در شعر حافظ:

سپهر برشده پرویزنی است خون آشام // که ریزه اش سر کسرا و تاج پرویز است

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش // مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

دور گردون گر دور روزی بر مراد ما نرفت // دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

با این حال معدود شاعرانی نیز اقتدار سپهر و زمان را به دیده تردید نگریشته اند و برخی آن را بازیچه دست قدرت مند تری در فراسو دانسته اند:

چرخ سرگردان که اند های و هوست // حال او چون حال فرزندان اوست

گه میانه گه حضیض و گاه اوج // اندر او از سعد و نحس فوج فوج

و حافظ نیز علیرغم آنچه در سطور فوق آمد گاهی چنین باوری را ابراز می دارد:

از چشم خود بپرس که ما را که می کشد // جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

اندیشه های جبرگرایانه و تقدیر جوی زروانی وقتی با تفکرات کلامی بعد از اسلام در هم می آمیزد از جهاتی چند مورد توجه و تعمق است که در ادامه مقاله وقتی از جبرو اختیار در تفکرات حافظ سخن می گوییم باز اشاراتی به این مهم خواهیم داشت.

 زمانمند شدن کلمات :

باور ما بر این است که برخی از کلمات که در ظاهر چندان سنخیتی با زمان ندارد در تبادل اندیشه و در تعدیل معانی کلمات همجوار خود به گونه ای زمانمند می شود همچنانکه ممکن از یکی از اسامی یا قیود زمان در همسایگی کلمات به نوعی از زمان خالی شود. بحث در باب تعدیل اندیشگی بحث دامنه داری است که حقیر در مقاله مجزا به تحلیل آن پرداخته است و تکرار آن را در اینجا لازم نمی داند. ماحصل بحث این که کلمات در محور جانشینی و همنشینی زبان، تاثیر و تاثراتی دارند که نتیجه این تاثیر و تاثرات تکلیف نهایی معنا را مشخص می کند. همین اتفاق در محدوده ای بزرگ تر یعنی در حد سطر ها و مصاریع شعری نیز رخ می دهد. مجموعه همین عوامل است که در نهایت فرم و محتوی اثر را همزمان شکل می دهد. زیر بنای ساختارگرایی معاصر همین وپژهگی زبانی است. از میان همه کلمات زمانمند شده و از باب نمونه، شراب حافظ را مورد بحث و تحلیل قرار داده و چند و چون این موضوع را در مغانیات حافظ باز جسته ایم. زمانمند شدن شراب حافظ تنها بهانه است برای دریافت راز و رمز شراب حافظ و کنکاش کیفیت آن در شعر غنایی فارسی.

زمان در شراب حافظ :

ذهن و زبان حافظ اگر چه فراتر از زمان و مکان به جهانی آرمانی تر توجه دارد اما کلام او باید رنگی از زمان بگیرد تا برای انسان های محصور در بعد زمان و مکان قابل درک و فهم و دریافت باشد. بدین لحاظ ابتدا ازل را به ابد می پیوندد و مستی خود را ازلی و ابدی می داند با این حال گاه در حوزه مجاز یا حقیقت، با گریز از این ایده آلیسم صرف، واقع گرایانه تر به تحلیل امور می پردازد و اوقات و زمان هایی را برای مستی برمی گزیند. با مرور همه ابیاتی از حافظ که به این زمانمداری ویژه تن در داده است می توان فهرستی از زمان های شراب نوشی را فراهم آورد. اما با کنار هم قرار دادن این زمان های سرمست، در نهایت انسان به این دریافت می رسد که اگر حافظ در جنون کلمات و در فراغت از عقل مصلحت اندیش به بیان این موضوع بپردازد هیچ زمانی را مغایر با مستی نمی داند. او از ازل تا ابد را فرصتی می داند برای یک مستی مدام.

سر زمستی بر ندارد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست (2)

با اینحال گاهی قدری منطقی و عاقلانه تر به تحلیل این موضوع می پردازد و انسان را از افراط و تفریط در این باره باز می دارد:

نگویمت که همه سال می پرستی کن // سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

حافظ گاه مستی را اتصالی کوتاه به منبع فیض می داند و از آن به دم یا آنی کوتاه در وصال تعبیر می کند با این حال عارف را از طمع کردن در این وصال و مداومت خواهی آن پرهیز می دهد:

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو // یعنی طمع مدار وصال دوام را

حافظ گاه  بیش از آنچه گفته شد خود را به زمین می آلاید و از این منظرگاه زمان شراب نوشی را پیشنهاد می دهد:

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز // دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

این بیت از جنون مولوی وار حافظ خالی است و در واقع بیش از آنکه یک بیت عارفانه باشد بیتی اخلاقی است. انگار این چهره متفاوت و البته قدری اخلاقی چندان به حافظ نمی آید. دوستداران حافظ انگار توقع چنین اندیشه های اخلاقی را از سعدی و سنایی و امثال آنها دارند تا حافظ. با این حال این یک بیت را هم به مجموعه همه دوگونگی  ها و دوگانگی های کلام حافظ بیفزایید. بیتی دیگری در ادامه بیت بالا می آید که اگر چه بر فحوای آن بیت تاکید دارد اما نوعی بازی لفظی و نگاهی زیبا شناسانه در خلق آن ملحوظ است که تامل در زمان را قدری به بازی می گیرد.

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شام // گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

شعر حافظ سراسر نغمه شور و حال و مستی است. ذکر ابیاتی اخلاقی از گونه یکی دو بیت منحصر به فرد زیر در شعر حافظ آنقدر نادر است که گویی از حافظ نیست. با این حال این دوبیت در هشیاری عقل سروده شده است و وجود چنین ابیاتی صحو آمیزی در سکر مدام حافظ قدری قریب به نظر می رسد :

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند // به آه نیم شبی کوش و گریه سحری

تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد // هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

حافظ نقطه تلاقی اندیشه های متعالی عرفانی و اندیشه های کامجویانه در عین حال عقل گرای خیامی است. از یک سو عشق و جنون و مستی او را به دریافت روحانی و سراسر تدبیر و تدبر فرامی خواند و از سوی دیگر عقلی مآل اندیش از درون او را به اغتنام وقت و دریافت فرصت فرامی خواند. هر دو جریان فکری متعارض حافظ را به غنیمت اوقات فرا می خوانند اما هر یک از منظرگاه خاص خود. اندیشه خیامی تنها شراب را تجویز می کند و تفکرات عرفانی می و معشوق را. آن می ریشه در مجاز دارد و این ریشه در باوری دور. حافظ می نوشد و در پی آن نیست که این شراب شبانگاه ناگاه و گاه و بیگاه و مدام از کجاست:

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم // اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

تفکرات خیامی حافظ را به تدبیر و تدبر در جهان گذران فرا می خواند و برای او بی اعتباری و کوتاهی عمری را در حکایتی کوتاه چندانکه که گذر آب از جویی یا نغمه خوانی هزار آوایی بر گلبنی، به تصویر می کشد. حافظ در هجوم غم های فلسفی، زدگی خود را دیر یا زود در پایان راه می بیند و به اکسیر خیام دست می یازد:

آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد // حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنیم

خیامی ترین بیتی که از حافظ می شناسم در غزلی است که از ابتدا حال و هوایی خیامی دارد و اینگونه آغاز می شود:

حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست // باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست

پنج روی که در این مرحله مهلت داری // خوش بیاسای زمانی که زمان اینهمه نیست

تا در نهایت بیت مورد نظر که :

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی // فرصتی دان که زلب تا به دهان انهمه نیست

نگاه حافظ به زمان و شراب در این بیت نگاهی کاملا فلسفی است و تعبیری که شاعر از فنای فلسفی و فرصت اندک عمر ارائه می کند منحصر به فرد است اگر چه بی سابقه نیست. اشتهای حافظ بر ارمغان ساقی در زمانی که او بر لبه پرتگاه مرگ و نیستی ایستاده است قابل تامل است. فرصت آنچنان کوتاه است که شاید مجال ریزش شراب از لب به دهان را ندارد آنچنان کوتاه که گویی به اندازه سهمی است از زندگی که شاعر از لب دریای فنا تا دل این دریای مخوف دارد. فنای فلسفی موجود در بیت به هیچ عنوان سنخیتی با فنای عرفانی موجود در ابیات دیگر حافظ ندارد. آنچنانکه اغتنام زمان نیز با آنچه تحت عنوان دم را غنیمت شمردن درعرفان می شناسیم مناسبت و همخوانی ندارد. اینهمه ماجرای زندگی و کامجویی انسان در شرف مرگ و نیستی است. حافظ اینگونه کوتاه و تاثیرگذار حقیقتی از عمر رو به زوال انسان فانی را به تصویر می کشد و گریزگاه حافظ از این فرصت کوتاه ماندن و بودن تنها شراب است و بس .

حافظ همچنان بر گذرگاهی سکونت دارد که از یکسو اندیشه های خیامی در هجوم است و از سوی دیگر اوضاع احوال سیاسی و اجتماعی و نا مساعدی روزگار که مدام بر آتش اندوه او دامن می زند. زمانه تلخ و سراسر سالوس حافظ ، او را باز به سوی شرابی تلخ تر فرامی خواند تا اوضاع نا بسامان زمان خود را اینگونه برای لحظاتی شاید به باد فراموشی بسپارد:

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

در چنین احوالی تنها رفیقی که خالی از خلل است صراحی می لعل و سفینه غزل است که حافظ را از غم بود و نبود می رهاند و برای لحظاتی اگر چه کوتاه آرام و آسوده خاطر می کند:

شراب تلخ می خواهم که مردم افکن بود زورش // که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

آری اینگونه است که شراب حافظ با زمان او در می آمیزد و ماجرا از ریا و تزویر کسانی می گوید که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند و باده های چند منی می نوشند همانها که به ظاهر و تلبیس در میخانه ها را بسته اند و محتسب و شحنه بر گذرگاه ها گماشته اند. در این میان است به پاس ایهام پردازی ها و رندانگی های حافظ در حوزه کلمات و واژگان طنزی تلخ و کنایه آمیز شکل می گیرد:

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست // نان حلال شیخ ز آب حرام ما

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست // و امروز نیز ساقی مهروی و جام می

حافظ وقتی زمانه خود را اینگونه رندانه با شراب می آمیزد از یکسو به تعبیر گرایی این آب آتشگون در تفکرات عرفانی احاطه دارد و از سوی دیگر از چند و چون شراب دنیاگریز خیامی. از سویی به بالا نظر دارد و از سویی به نابسامانی های جامعه منحط و رو به زوال عصر خویش. این نگاه زمینی در عین حال منتقد و معترض حافظ را به بازی زمان و شراب وا می دارد و اوقات شرعی شراب را در تهکمی فاحش به تصویر می کشد. در این نگاه اعتراض آمیز است که در شب قدر صبوحی می کند و در رمضان شراب لعل می خواهد. در محرم(3) راح روح از کف نمی نهد و در شعبان وقت را غنمیت می شمارد چون واقف است تا شب عید رمضان از خورشید جام بی بهره خواهد بود:

زان می لعل کزو پخته شود هر خامی // گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

ماه شعبان منه از دست قدح کای خورشید // از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

حافظ اینگونه آگاهانه اوقات شرعی و مقدس را با شراب انتقاد خود می آمیزد تا تناقض آشکار عصر خود را به تصویر بکشد. اما همه ماجرای شراب حافظ به همین جا ختم نمی شود. حافظ با این اکسیر باید به جدال کسانی برود که اجتماع او را دچار آشوب و ریا کرده اند. برطبق شمارشی سر دستی بیش از یک چهارم دیوان حافظ از شراب و متعلقات آن آکنده است یعنی چیزی بیش از 1350 بیت از کل دیوان حافظ. این میزان آنقدر زیاد هست که از زوایای مختلف مورد بحث و دقت حافظ دوستان و حافظ پژوهان نظر قرار گرفته باشد. در اوضاع و احوالی که جامعه و اقشار ظاهر فریب اجتماع با هزار رنگ و ریا فتوا بر تحریم شراب می دهد وجود بیش از 1350 بیت از دیوان حافظ در حال و هوای مستی و شرب مدام خالی از اعتراضی جامع و شامل نیست. اگر چه این تعداد از ابیات شرابگون تنها اختصاص به ابعاد اجتماعی تفکر حافظ ندارد و از زوایای فلسفی و کلامی، عرفانی، اخلاقی و زیبایی شناسانه نیز باید نگریسته شود. با این حال به گمانم شراب در همه موارد تعریض است به اندیشه های بازدارنده اجتماعی و آنچه در زمانه حافظ بر اجتماع سیطره حتمی دارد.

اگر اندیشه های انتقادی حافظ نسبت به عصر و زمانه خود، او را به تجدید مستی در اوقات مقدس فرامی خواند از دیگر سو اندیشه های کامجویانه خیامی او را به طرف جویبار و باغ و سبزه و صحرا رهنمون می شود تا از باد فروردین و نوروز نیک روز و اردیبهشت گل افشان لحظه ای از غافل نباشد که اینهمه همچو دور بقا هفته ای است معدود و گذران. در همین نگاه عبرت آمیز و آمیخته با تدبر است که حافظ از عمق جان فریاد می دارد: بهار می گذرد داد گسترا دریاب

اگر اوقات شرعی و ماه های قمری بزرگترین دستمایه حافظ برای ارائه اندیشه انتقادی - اجتماعی اوست از سوی دیگر ماه های شمسی وی را به گذشته ای باستانی بر می گرداند و از شکوهی برباد رفته در طی اعصار با خبر می سازد. حافظ  در ماه های فروردین ، اردیبهشت و دی و بهمن خود را آنچنان در ولع مستی نشان می دهد که گویی اجداد باستانی او این اوقات مقدس را تنها برای جشن و پایکوبی از نوع مهرگان و نوروز برای او به یادگار گذاشته اند. او این زمان های اسطوره ای را از گذشته های باستانی خود به ارمغان برده است که حداقل یکروز از هر دوازده ماه سال را فرصت عیش و نشاط و شادی بداند و به کامجویی بگذراند. این اعیاد آشنای ایرانی او را به عیش و طرب فرا می خواند و از شادخواری های مجلس کیخسرو و جمشید و کیکاووس می گوید و از اکسیر اهورایی زردشت :

به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بده ساقی آن آتش تابناک // که زردشت می جویدش زیر خاک

حافظ بدینسان به یمن سلوک شراب به زمان باستان باز می گردد و جلوه ای دیگر از همایش زمان و شراب را به تصویر می کشد:

بده ساقی آن می که عکسش ز جام // به کیخسرو جم فرستد پیام

بده تا بگویم به آواز نی // که جمشید کی بود و کاووس کی

ذهن منظم و نظم جوی ایرانی از زمان های دیرین امور خود را به نوعی با زمان هماهنگ کرده است. اولین تجربه های او از طبیعت اطراف، آسمان و زمین از نوعی هماهنگی و ریتم کیهانی سخن دارد. به هر تقدیر ریتم خاص رخداد های طبیعی، نوعی زمان مقدس را در ذهن او جلوه می داد که کاملا با زمان غیر مقدسی که صرف امور ساده زندگی می شد تفاوت داشت. انسان اعصار گذشته باور داشت که " هر رخداد کیهانی و طبیعی که هرساله تکرار می شود دقیقا تکرار همان چیزی است که در ازل رخ داده است" (مهرداد ، بهار. جستاری در فرهنگ ایران. ص 97) بنابر این به آیین های وابسته به زمان مقدس روی می آورد که به نوعی باز سازی همان صحنه های طبیعی بود. انسان اسطوره ساز گذشته معتقد بود که با تاجگذاری هر پادشاه زمان دوباره آغاز می شود. بدیع ترین تصاویر تاجگذاری در شاهنامه فردوسی قابل بازیافت است که مربوط به تاجگذاری جمشید است که در نوروز و در آغاز زمان و سالی که خود می تواند نمودی از هزاره های معهود در ادیان ایرانی باشد انجام می گیرد:

جهان انجمن شد بر آن تخت او // شگفتی فرو مانده بر تخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند // مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین // بر آسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند // می و جام و رامشگران خواستند

(شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 1، ص42)

در شاهنامه فردوسی همچنین از نوروز و جام گیتی نمای سخن رفته است. کیخسرو برای یافتن بیژن روزی را مقرر می کند تا در جام جهان نمای خود بنگرد و ماوقع را به اطلاع همگنان برساند:

بمان تا بیاید مه فرودین // که بفروزد اندر جهان هور دین

بخواهم من آن جام گیتی نمای // شوم پیش یزدان بباشم بپای

بگویم تو را هر کجا بیژن است // به جام اندرون این مرا روشن است

 (شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 5، ص41)

تصویری شبیه این اسطوره را در غزلی از حافظ می بینیم که پیرمغان قدح باده به دست دارد و در آن به صد گونه در تماشاست:

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش // کاو به تایید نظر حل معما می کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست // و اندران آینه صد گونه تماشا می کرد

حافظ اینگونه اتفاقات مقدس دیرین را با زمان حال پیوند می دهد و و حتی در صورت لزوم شخصیتی چون پیرمغان را می آفریند و جام باده در کف او می نهد و او را به رخ شیوخ ظاهر فریب عصر خود که به هزار رنگ و نیرنگ دیگران را منع شراب می کنند قرار می دهد. نقش کلیدی شراب در این حکایت جاوید قابل تامل و تعمق است. همه انچه در چند بند فوق گفته شد را مقدمه ای آوردم بر این موضوع که وقتی حافظ از نوروز و بهار و اردیبهشت و دیگر ماه های شمسی سخن به میان می آورد پلی می سازد بین زمان باستان و زمان پر ماجرای حال. شراب حافظ روشنی بخش و آگاهی دهنده است. کاشف اسرار است و از عالم غیب راز گشایی می کند و همان نقشی را برای او بازی می کند که جام گیتی نمای کیخسرو:

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو // آنگه بگویمت که دو پیمانه در کشم

راز نمایی جام که در اساطیر کهن ایرانی اتفاقی اهورایی است زمینه را فراهم می سازد تا اندیشه های اشراقی ایرانی را با اندیشه های متعالی عرفانی پیوند دهد. حافظ این میان راه باریک را خوب می شناسد و از همین جاست که تفکرات ایرانی را با اندیشه های فراگیر عرفانی پیوند می دهد. اما حافظ چگونه می تواند همچنان شراب را باخود به حیطه امور دینی و آیینی و معنوی بکشاند وقتی صوفی آن را به هزار تصریح ام الخبائث می داند. نماد پردازی های ادبیات به کمک او می آید اما همچنان نباید تهور و جستارت های حافظ را در این میان نادیده گرفت. شراب آیینی ایرانی اینگونه خود را از درازنای تاریخ در شعر ماورایی حافظ می ریزد تا از این منظرگاه شور و شوق و مستی عارفانه خود را و آنچه در این وادی به کشف و شهود نشسته است را یکجا در قالب کلمات بریزد.

حافظ آنگاه که از زمین فراغت می یابد، جلوه ای بی نظیر از اندیشه های متعالی آسمانی و عرفانی را بروز می دهد و از شرابی می گوید که در پیاله عطار و سبوی تشنه مولانا یافت می شود. او به یمن این شراب روحانی حال را با زمان هایی ازلی و شب هایی دور در آستانه خلقت می آمیزد و اولین مستی را در مخاطبه الست تجربه می کند:

برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر // که نداند جز این تحفه به ما روز الست

اندیشه های عارفانه نوعا با تعابیر زمانی چون ازل، ابد، آن، دم ، وقت و تعابیر بی شمار دیگری از این دست در آمیخته است. دوش و شب های ازلی حافظ نمودی از ازلیت را به تصویر می کشد آنگونه که صبح و صبوح حافظ نیز از شرابی دیرسال سخن می گوید که تقدیر در جام لاله گون جان ریخته است:

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح // داغ دل بود به امید دوا باز آمد

ازلیت مستی حافظ : شراب حافظ شرابی قدیم و ازلی است. ابیات زیر ازلیت مستی را به تصویر می کشد:

در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت // جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

کنون به آب می لعل خرقه می شویم // نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود // گل وجود من آغشته گلاب و نبید

ابدیت مستی حافظ : بر اساس نگرشی منطقی و فلسفی هر چیز ازلی ابدی خواهد بود و مستی حافظ نیز از آنجا که ازلی است  ابدی خواهد بود. ابیات زیر به ابدیت مستی حافظ اشاره دارد:

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش // چنین که حافظ ما مست باده ازل است

سر زمستی برنگیرد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

مداومت در مستی : حافظ اینگونه مستی خود را در درازنای ازل تا ابد به تصویر می کشد و در این میان مداومت در مستی را بیانی دیگرگونه می بخشد. ابیات زیر مداومت در مستی را انعکاس می دهد:

ساقیا جام دمادم ده که در اطوار سیر // هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

بر آستان میکده خون می خورم مدام // روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

ناگفته پیداست که رندی حافظ و عشق اون نیز همواره بردوام است چرا که این هردو نیز به زعم حافظ ازلی و بالطبع ابدی است:

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند // تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

حافظ از این منظرگاه شراب را همچون عشق خود تحفه ای ازلی می داند و برآن است تا با روایت اسطوره خلقت آدم، گل او را با شراب در آمیزد و او را بر در میخانه عشق به دست فرشتگان عالم قدس بسپارد تا در زمانی بی زمان شکرانه این مستی را در قدمگاه آدم سر بر سجده خاک فرو بگذارند.

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد // که در حسن تو چیزی دید بیش از حد انسانی

حافظ در این مقام از زمانی اسطوره ای سخن می گوید که قدری با آنچه در دامنه بحث آمد متفاوت است. در اینجا حکایت شراب است و زمانی ازلی در آغاز آفرینش و در بی زمان اندیشه های روحانی و عرفانی. راستی دوش حافظ در شعر معروف زیر بیانگر کدام زمان بی زمان است که اینگونه با شراب حافظ در آمیخته است؟

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند // گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت // با من راه نشین باده مستانه زدند

زمان در شعر فوق در هم می شکند و حافظ وجودی چند بعدی می یابد تا آنجا که نیمی از او در حال سکونت دارد و نیمه دیگر در ازلیت خلقت از دور شاهد خلقت آدم است. شخصیت چند بعدی او گاهی از بیرون، ماجرا را شاهد است و گاه از درون بجای آدم می نشیند و سجده فرشتگان برخود را به باور می بیند. در ادامه پذیرای امانت الهی می شود:

آسمان بار امانت نتوانست کشید // قرعه کار به نام من دیوانه زدند

 در تصویری دیگر از یگانگی جان و تن می گوید و از نفحه روح که او را به وجودی بی نهایت پیوند می دهد. حافظ در این مقام صوفیان را به شکرانه این پیوند میمون به رقص و هلهله وا می دارد و ساغر شکرانه می نوشاند.

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد // صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

اینگونه است که از ابتدا تا انتهای ماجرا شراب را لحظه ای از کف فرو نمی گذارد حتی در آن هنگام که در جنون و دیوانگی محرض خود بار امانت را متهورانه به شانه می کشد. حافظ در حکایتی دیگر همین ماجرا را به زبان و زمانی دیگر بازگو می کند:

دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند // و اندران خلوت شب آب حیاتم دارند

حافظ در اینجا نیز از دو زمان ویژه که در تمام تمام سروده ها با جان او در آمیخته است سخن می گوید: شب تابناک و سحری سرمست که بی شباهت به مبارکی قدر نیست:

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی //  آن شب قدر که این تازه براتم دادند

سومین جلوه از این زمان دیریاب اسطوره رنگ در غزلی دیگر و در بازتاب ماجرایی دیگر رخ می دهد. غزل اخیر از جمله حکایت هایی است که از حال و ماضی خود را در می رباید و در مستقبل فردایی دور سرمستی خود را به نمایش می گذارد. این حکایت به گمانم از این جهت اهمیت دارد که حافظ بر خلاف همیشه که در انحصار حال و گذشته است این بار خود را در آینده سیر می دهد و حقایقی نامده را به تصویر می کشد. صوفی ابن الوقت است و رندی او بدین سبب است که دغدغه های گذشته و آینده او را از دریافت زمان حال غافل نمی دارد چون او تمام هست و نیست را در همین ثانیه های حال جستجو می کند و در همین آن کوتاهی که گاهی از آن به دم تعبیر می کند به دریافتی واقعی از هستی و وجود می رسد:

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی // حاصل حیات ای جان این دم است تا دانی

بر خلاف آینده نگری هایی که در تفکرات غربی دیده می شود تفکرات معطوف به اندیشه های عارفانه و صوفیانه شرقی زمان و مکان از چندان اعتباری برخوردار نیست چون عارف و صوفی خود را فراتر از زمان و مکان به سلوک و رهروی وا می دارد. با این حال گاه خاطره ای ازلی رهنمون حرکت اوست. حرکتی که در بی زمانی مطلق روی مدهد با این حال حاصل تکثر حال است. او گاه در نوستالژی گذشته روزگار می گذراند و  گاه با وارستگی کامل خود را از تعلق ماضی می هاند و در زمان حال به جستجوی خواسته های مآل خود مبادرت می ورزد.

اما در غزلی از حافظ که به گمانم قدری نادر به نظر می رسد حافظ را در برکنده از ماضی و حال در اتصال آتی می بینیم و  و در قامت آینده ای دور در فردایی قامت کشیده در قیامت واژگان.

فردا اگر نه روضه رضوان به مادهند // غلمان ز روضه حور ز جنت بدر کشیم

بیرون جهیم سرخوش از بزم صوفیان // غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

حافظ به مدد این شور و مستی است که در قیامت موجود در ذهن و زبان خود، پرده از معضل و اندیشه ای کلامی بر می دارد و بی واژه از رویت حضرت حق سخن به میان می آورد. اوبر آن است تا متهورانه نقاب از چهره معبود بر دارد و به این گمان کلامی که رویت را ناممکن می دارد خاتمه دهد:

سر خدا که در تتق غیب منزوی است // مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم

کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو // گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

اگر چه بینش کلامی حافظ ریشه در انگیزه های کاملا جبری دارد اما این غزل از معدود غزل هایی است که حافظ کاملا در مقام اختیار به انجام امور خارق العاده مبادرت می ورزد اما همه این خوش باوری ها در بیت آخر همه ماجرا را رنگ و بویی خیال پردازانه می دهد:

حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن // پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

حقیر در مقاله ای مبسوط به تحلیل موضوع جبر و اختیار در اندیشه حافظ پرداخته و در آن مقاله تحقیقی باور جبری حافظ را منبعث از اندیشه های اشعری وی دانسته ام. بجز مولانا و معدود شاعرانی دیگر که چون او از اختیار می گویند وجه غالب شاعران و نویسنده سده سوم تا دهم نگاهی کاملا جبرگرایانه به هستی داشته و اینهمه به دلیل رواج اندیشه های انحصار طلبانه اشعریان است که در آن برهه از زمان در جای جای ایران زمین سیطره دارد. حافظ نیز از این قاعده نه تنها مستثناء نیست بلکه بنا به باور حقیر بیش از دیگران در این جبری بودن پای فشرده است. علیرغم چند صد بیتی که آشکارا بیانگر اندیشه های جبری حافظ است تنها در چهار یا پنج بیت از دیوان خواجه نمود هایی از اختیار را می بینیم که در این مقدار معدود و ناچیز نیز، نوعی اغراق، ناباوری و استیصال به چشم خورد:

نفاق و زهد نبخشد صفای دل حافظ // طریق رندی و عش اختیاز خواهم کرد

چرخ بر هم زنم ار غیر مردام گردد // من نه آنم که زبونی کشم از چرخ کبود

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم // فلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد // من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم

حافظ در زمان استیلای اندوه و غم جانفرسای جهان، تنها به مدد شراب است که می تواند از این جبر جانکاه خود را نجات داده و سرمست و مشتاق دم از اختیار بزند. جبر زمانه و نابسامانی های اجتماعی در اعصار و قرون حافظ و صدها شاعر همچون حافظ را به نگاهی جبرگرایانه رهنمون شده است و همان زمانه است که در جلوه ای دیگر شاعران را برای رهایی از تردید و عقاید و حیرت وجود و بی اعتباری های تابع آن به "شراب تلخ تیز خوشگوار" فرا می خواند.

چنانکه ملاحظه می شود گاهی یافتن یک حد و مرز مشخص بین اندیشه های حافظ در حوزه اجتماع، اخلاق، اندیشه های فلسفی خیامی، اندیشه های کلامی، اندیشه های عارفانه و صوفیانه، اندیشه های دینی، اندیشه شاعرانه و هنری قدری مشکل به نظر می رسد. با همه این احوال شراب حافظ حضوری حتمی دارد و در گونه های مختلف زمان گسترش و پیوندی تام و تمام دارد. شراب او گاه با زمانه او در می آمیزد و گاه با اندیشه های دنیا گریز و زاهدانه عصر او، گاهی به گذشته ای دور انسان را رهنمون می شود و از زمان بی آغاز الست می گوید و گاه به ابد می پیوندد و از زمانی بی انجام حکایت می کند. گاهی به اوقاتی آشنا از شبانه روز اشارت دارد و گاه فراتر از همه زمان ها، به زمانی بی زمان در اسطوره ای دور آمیزش می یابد. گاه همه عمر را در می نوردد و گاه ازل تا ابد را فرصت درویشی می داند و تنها توشه  درویش را مداومت در مستی قلمداد می کند. شراب حافظ گاه در لحظه های درد آور و اندوه آمیز حافظ به مدد او می آید و گاه در لحظه های بلند و کوتاه اتصال و استیصال. شراب حافظ تا آخرین ثانیه های مرگ همدم اوست و حتی وصیت او بعد از مرگ نیز آن است که:

مهل بروز وفاتم به خاک بسپارند // مرا به میکده بر در خم شراب انداز

حافظ به یاری همین اکسیر آسمانی است که تنگنای برزخ و سختی بازخواست روز جزا را برخود هموار می کند و راهی میان بر را بر می گزیند. در این میان چونان کسی که در خوابی خوش، گذران تلخ شب را در نمی یابد با حذف و گسست زمان، پاره های باقی مانده زندگی را به بهشت عدن بر می دوزد:

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه // از از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازم

چنانکه ملاحظه می شود زمان در شراب حافظ جلوه های گوناگونی دارد که کنکاش هریک از این انواع، مجال و فرصتی بیش از این می طلبد.

آمیزش شراب و زمان گاهی به گونه ای است که در کلماتی مثل "صبوح"، "مدام"، "دور" ، "باقی"و ... یک رویه از سکه معنا زمان است و روی دیگر سکه شراب. البته این کلمات دو رویه خلق حافظ نیست و در ادبیات فارسی به شدت مورد استفاده قرار گرفته است. اما استفاده ایهامی از این چند واژه قدری با استفاده ای که دیگران از این کلمات برده اند متفاوت است. به عنوان مثال کلمه دور در بیت زیر حداقل در چهار معنی متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است:

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود

در بیت زیر نیز ایهامی زیبا در کلمه دوران، ما را به دوره جمشید و دوران شراب در بزم شاهانه او می برد:

بزم تان باد و مراد ای ساقیان بزم جم // گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

شراب و صبح در کلمه صبوح مستتر است و از صبوح به شراب صبح نوش تعبیر شده است (بر خلاف واژه کم بسامد دیگری چون غبوق که شراب عصرگاهی است و در ساخت واژه چونان صبوح زمان شراب نوشی لحاظ نشده است). در شعر حافظ در چندین جایگاه از صبوح به عنوان شراب شبانگاه نیز تعبیر شده است. از جمله در بیت زیر :

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن // سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

کلمه مدام علاوه بر اینکه به معنی شراب است در ورای معنی خود ناگسستگی شراب نوشی و مداومت در مستی را فرایاد می آورد و حافظ در ابیاتی گوناگون با توجه به این دو رویه متفاوت از واژه مدام آن را غالبا به شکلی ایهامی مورد استفاده قرار داده است:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

کلمه باقی نیز علاوه بر اینکه به فضاله قدح و ته مانده شراب اشارت دارد به گونه ای نمادین مداومت در مستی و ابدیت شراب را نیز به ذهن متبادر می کند. از سوی دیگر کهنگی و سالخوردگی ش این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

رمز و راز و دلایل شراب نوشی حافظ

محمدحسین بهرامیان

عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان


 

درآمد

نام حافظ در ادب فارسی و ادبیات غنایی با عشق و شراب و رندی در آمیخته است. بی سبب نیست که او خود این هر سه را مجموعه مراد می داند و مجمع معانی:

عشق و شراب و رندی مجموعه مراد است // چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

 این سه عنصر اساسی اندیشه حافظ آنچنان در هم تنیده است که هریک را می توان بجای دیگری بکار برد. عشق حافظ ازلی و ابدی است آنچنان که مستی او از باده الست و باز همچنانکه خواستاری قسمت ازلی بر تعلق رندی بر وی. اینهمه ازلی اند و بی شک آنچه ازلی است  ابدی خواهد بود:

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند // تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

سر زمستی برنگیرد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

حتی بنابر نسخه ای دیگر از حافظ اگر به جای واژه شراب ، کلمه شباب بکار رفته باشد نیز چیزی از اهمیت شراب و مستی در تفکرات حافظ نمی کاهد چرا که به زعم خواجه، عشق و مستی بایسته جوانی و رندی است. بیش از یک چهارم دیوان حافظ به شراب و متعلقات آن اختصاص دارد یعنی چیزی حدود 1350 بیت از دیوان خواجه. این مقدار آن قدر زیاد هست که بسیاری از کتبی که در شرح اشعار خواجه نگاشته شده است بخشی مبسوط را به این موضوع مهم اختصاص داده باشند. نه تنها بسامد بالای این آب آتش گون در دیوان حافظ بر اهمیت آن افزوده است که نوع استفاده و کیفیت بکار بردن این گروه از واژگان سرمست نیز در دیوان رند شیراز حال و هوایی دیگرگونه تر دارد.

تقسیم بندی شراب حافظ به سه گروه مجزا یعنی شراب روحانی، شراب مجازی و شراب زیباشناختی را به گمانم اول بار بهاءالدین خرمشاهی در ذهن و زبان حافظ مطرح کرد و تکرار آن بحث ملال آور خواهد بود. با این حال این نکته قابل ذکر است که بین شراب در انگاره های زیباشناختی و شراب در گونه انشایی تفاوت آشکاری محسوس است که خرمشاهی این دو را در یک مقوله بررسی کرده است. به عنوان مثال در بیت زیر "می" تنها در گونه انشایی جلوه یافته است و بحث در باب وجوه زیباشناختی آن راه به جایی نخواهد برد:

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

به عکس در بیت زیر جهات زیبا شناختی اثر آن قدر قوت دارد که موارد دیگر را در سایه خود پنهان داشته است. در این بیت، شاعر به تقلید و محاکات ارسطویی نیل یافته و با تقلید از طبیعت، شعری کاملا تصویری و خیال انگیز را خلق کرده است:

چو آفتاب می از مشرق پیاله بر آید // ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید

تعدد وجود ابیاتی از این دست، از یکسو بر این موضوع تاکید دارد که حافظ قبل اینکه یک عارف، رند یا منتقد اجتماعی باشد یک شاعر است و بر وجوه استتیک کلام کاملا آگاه  است  و از سوی دیگر بر این موضوع اشاره دارد که حد و مرز چنین ابیاتی تنها به خلق تصاویر شاعرانه منحصر نمی شود و در ادغام با ایهام و کنایه، طنز و تهکم و بسیاری از ویژگی های بیانی و زبانی در حد زیباترین اشعار غنایی فارسی خود را بالا می کشد. گسترش ارجاعات خارج از متن، به درونمایه کلام حافظ و ادغام کلام برتر او با هنجارها و ناهنجاری های اجتماعی و سیاسی و تاریخی نه تنها کمکی به شناخت افکار این شاعر دگر اندیش نخواهد کرد بلکه او را در مظان اتهام و گرایش به نحله های مختلف اجتماعی، دینی، مذهبی، عرفانی و فلسفی قرار خواهد داد. باور ما این است که حافظ قبل از هر چیز به وجوه شاعرانگی کلام خود می اندیشد و انگاره های زیباشناسی کلام اوست که در بطن خود معانی مختلف شعری را شکل می دهد. وجود دوگونگی ها و دوگانگی های معهود در شعر حافظ بر این نکته تاکید تمام دارد که دغدغه حافظ "چه گفتن" نیست بلکه همواره "چگونه زیبا تر گفتن" را مد نظر داشته است و شاید به همین دلیل است که بدون ملاحظه و بیم از سرقات ادبی به راحتی موضوعات و معانی شعر دیگران را با برداشتی هنرمندانه تر ارائه می کند.

اینگونه نگاه فرمالیستی به کلام را بسیاری از دوستان و دوستداران حافظ، نوعی بی دردی دانسته و حافظ متفکر و دردمند را شایسته این بی تفاوتی غیرمتعهدانه نمی دانند. مسلما در نگاه این طیف کثیر از دوستان حافظ، درد و تعهد معانی متفاوت دارد و حافظ را آرمانی  و فرازمینی تر از آن می دانند که تنها در تعهد زیبایی و درد بی دردی شاعری باشد. البته شاید حق هم همین باشد چرا که همداستان دانستن حافظ با فرمالیست های بی درد و بی فکر ادبیات امروز و گذشته بسی بی انصافی است. با این حال عدالت شاید این باشد که حافظ از هر دو دیدگاه توامان بررسی شود و صد البته تعلقات زیباپسندانه حافظ در حوزه کلمات و زیباشناسی کلام را، نباید در تحلیل افکار و اندیشه  او از نظر دور داشت.

اینهمه را مقدمه آوردم تا بگویم سهم ابیاتی از حافظ که در آن تنها به وجوه زیباشناختی شراب پرداخته شده است کم نیست و خرمشاهی نیز در کتاب مذکور بر این موضوع - اگرچه نه به این صراحت - تاکید داشته است.

زمان و شراب حافظ :

کنکاش این موضوع نیاز به مقدماتی دارد که تنها اشاره ای فهرستوار به آن موضوعات در اینجا مقدور است. زمان چیست؟ / پدیدار شناسی زمان / نقش زمان در تفکرات کلامی و فلسفی / نقش زمان در شعر و اسطوره / زمان و ادبیات / زمان در تفکرات صوفیانه و عارفانه / چند گونگی زمان در شعر و ادبیات /  زمانهای خطی، دوری، دورانی، شکسته، همسو، همسطح، موازی /  تخیل و زمان / و...

هر کدام از این مقولات خود زیر مجموعه هایی را شامل می شود که جستجو و تفحص در این مباحث از حد و حدود چندین کتاب و مقاله خارج است. با این حال ساده ترین برداشت از زمان شاید همان است که سنت آگوستین در نوشته های روحانی خود مد نظر دارد اینکه : " تا از من در باره زمان نپرسیده اند می دانم که چیست اما همین که می خواهم از زمان بگویم برایم سخت دشوار است انگار هیچگاه از عهده حل مساله زمان بر نمی آیم."

بگذارید ساده بگویم. ذهن و زبان حافظ اگر چه فراتر از زمان و مکان به جهانی آرمانی تر توجه دارد اما کلام او باید رنگی از زمان بگیرد تا برای انسان های محصور در بعد زمان و مکان قابل درک و فهم و دریافت باشد. بدین لحاظ ابتدا ازل را به ابد می پیوندد و مستی خود را ازلی و ابدی می داند با این حال گاه در حوزه مجاز یا حقیقت، با گریز از این ایده آلیسم صرف، واقع گرایانه تر به تحلیل امور می پردازد و اوقات و زمان هایی را برای مستی برمی گزیند. با مرور همه ابیاتی از حافظ که به این زمانمداری ویژه تن در داده است می توان فهرستی از زمان های شراب نوشی را فراهم آورد. اما با کنار هم قرار دادن این زمان های سرمست، در نهایت انسان به این دریافت می رسد که اگر حافظ در جنون کلمات و در فراغت از عقل مصلحت اندیش به بیان این موضوع بپردازد هیچ زمانی را مغایر با مستی نمی داند. او از ازل تا ابد را فرصتی می داند برای یک مستی مدام.

سر زمستی بر ندارد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

با اینحال گاهی قدری منطقی و عاقلانه تر به تحلیل این موضوع می پردازد و انسان را از افراط و تفریط در این باره باز می دارد:

نگویمت که همه سال می پرستی کن // سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

حافظ گاه مستی را اتصالی کوتاه به منبع فیض می داند و از آن به دم یا آنی کوتاه در وصال تعبیر می کند با این حال عارف را از طمع کردن در این وصال و مداومت خواهی آن پرهیز می دهد:

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو // یعنی طمع مدار وصال دوام را

حافظ گاه  بیش از آنچه گفته شد خود را به زمین می آلاید و از این منظرگاه زمان شراب نوشی را پیشنهاد می دهد:

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز // دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

این بیت از جنون مولوی وار حافظ خالی است و در واقع بیش از آنکه یک بیت عارفانه باشد بیتی اخلاقی است. انگار این چهره متفاوت و البته قدری اخلاقی چندان به حافظ نمی آید. دوستداران حافظ انگار توقع چنین اندیشه های اخلاقی را از سعدی و سنایی و امثال آنها دارند تا حافظ. با این حال این یک بیت را هم به مجموعه همه دوگونگی  ها و دوگانگی های کلام حافظ بیفزایید. بیتی دیگری در ادامه بیت بالا می آید که اگر چه بر فحوای آن بیت تاکید دارد اما نوعی بازی لفظی و نگاهی زیبا شناسانه در خلق آن ملحوظ است که تامل در زمان را قدری به بازی می گیرد.

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شام // گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

آمیزش شراب و زمان گاهی به گونه ای است که در کلماتی مثل "صبوح"، "مدام"، "دور" و ... یک رویه از سکه معنا زمان است و روی دیگر سکه شراب. البته این کلمات دو رویه خلق حافظ نیست و در ادبیات فارسی به شدت مورد استفاده قرار گرفته است. اما استفاده ایهامی از این چند واژه قدری با استفاده ای که دیگران از این کلمات برده اند متفاوت است. به عنوان مثال کلمه دور در بیت زیر حداقل در چهار معنی متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است:

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود

اگر شراب صبح در کلمه صبوح مستتر است و از صبوح به شراب صبح نوش تعبیر شده است بر خلاف واژه کم بسامد دیگری چون غبوق که شراب عصرگاهی است. اما در شعر حافظ در چندین جایگاه در استفاده از آن در زمان های دیگر خصوصا شب تاکید شده است. از جمله در بیت زیر :

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن // سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

کلمه مدام علاوه بر اینکه به معنی شراب است در ورای معنی خود ناگسستگی شراب نوشی و مداومت در مستی را فرایاد می آورد و حافظ در ابیاتی گوناگون با توجه به این دو رویه متفاوت از واژه مدام آن را غالبا به شکلی ایهامی مورد استفاده قرار داده است:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

جهت گریز از اطناب و درازه گویی، تنها فهرست وار به مهمترین قیود و اسامی زمان که در ابیات متفاوت مورد استفاده حافظ قرار گرفته است اشاره کرده و خواننده گرامی را بر این موضوع ترغیب می کنیم که خود از این مجمل حدیث مفصل بخواند و اوقات شرعی و نا شرعی شراب نوشی حافظ را در همین کلمات ساده گویا جستجو کند. مهمترین اسامی و قیود زمان که راوی زمان شراب نوشی حافظ است عبارتند از:

موسم گل، موسم طرب، دور گل، وقت گل، وقتی خوش، گه گه، یکچند، پنج روزی، آخرالامر، شب قدر، رمضان، شعبان، روز نخست، روز حشر، نیمه شب، دوش، دیشب، اکنون، حالیا، هر دم، مدام، ازل، ابد، دی ، قدیم، هزار سال، عمری، همه عمر، دوساله، سالخورد، دیرینه، پیشینه، روز مرگ، شبگیر، شام، سحر، صبح، بهار، فروردین، اردیبهشت، آزار، بهمن، دی، نوبهار، نوروز، عید صیام، بامداد، روز واقعه، هلال عید، طلوع خورشید، فرصت عیش، روز اجل، روز الست، چهل سال، رستاخیز، قیامت، روزبازخواست، همه ساله، علی الصباح، صبحدم، صباح الخیر، هرشب، آخر و.....( ادامه این مبحث را از اینجا بخوانید)

 

دلایل شراب نوشی حافظ :

عنوان این بخش قدری غلط انداز است و استفاده از این عنوان قدری خطر کردن دارد. چرا که بی شک آنان که حافظ را مافوق شاعر می دانند قطعا هاله ای از تقدس دور سر او می کشند و او را از هر چه ناپسند بدور می دارند. هرگاه چیزی از زاویه امور مقدس نگریسته می شود قضاوت و نقد را کمی دشوار می کند. تنها با برداشتن این هاله تقدس از گرداگرد وجود حافظ است که می توان به برداشتی منطقی تر از او دست یافت. هر چند گاهی بسیاری از منتقدان حافظ از آن طرف بام فرو افتاده و برداشتی کاملا متفاوت و غالبا ناصحیح از او ارائه کرده و او را در حد یک رند و لولی یک لاقبای راه نشین بی قید و بند پایین آورده اند. با همه این احوال دلیل قاطعی بر رد یا قبول شراب نوشی حافظ نمی توان ذکر کرد وانگهی اثبات این موضوع چه لزومی دارد و چه دردی از مشکلات انسان معاصر امروز دوا خواهد کرد؟ به عقیده خدشه پذیر حقیر آنچه اهمیت دارد زیر ساخت های ذهن و زبان و اندیشه حافظ است که می تواند راهگشا باشد. توجه به صورت اول تنها نگاهی عوامانه به حافظ است و جالب اینکه وجه قالب بسیاری از حافظ شناسی ها در همین محدوده رخ نمایانده است.

آنان که قصد ارائه دلیلی بر عدم شراب نوشی حافظ می آورند تنها مدرک موثق شان این است که اگر حافظ به صراحت به نیالودن دامن لب به ام الخبائث اشاره نکرده است اما هستند شاعرانی که در خمریات و مغانیات و بزم سروده های سراسر عیش و نشاط و طرب گوی سبقت از حافظ برده اند با این حال خود واضح و صریح بر عدم شراب نوشی خود اذعان کرده اند. از جمله حکیم گنجه که خود در ابیاتی کوتاه اما ماندگار برای همیشه تاریخ از خود رفع اتهام کرده است :

مپنـــــداری ای خـضــــــر پیـــــروز پـی       کـه از مـــــــی مــــرا هسـت مقصـود می

از آن مـــــی همـه بیــــخودی خواســـتم       بـه آن بیـــخـودی مجـلـــس آراســـــــــتم

مــــــرا ســـــاقی آن فــــــره ایـزدی است       صبوح آن خرابی، می آن بیخودی است

و گــــر نـه - بـه ایزد - کـه  تـا  بـوده ام       بــه مـــــی دامــــــــن لــب نیــــالــوده ام

گــــر از مــــی  شـــــدم هرگز آلـوده جام       حــلال خـــــدا بــــاد بــر مـــن حـــــــرام

این ابیات صریح را از کسی دلیل می آورند که متهم به آشکار ترین اندیشه های تن کامگی و اروتیسم در ادبیات کهن است. کسی که تصاویر برهنه از زنان را در چشمه شیرین و هفت گنبد به تصویر می کشد. کسی که معاشقه های عواریس او در ادبیات غنایی فارسی معروف است و حتی با تاملات حکیمانه او چنین عاشقانه هایی هیچگاه رنگ و بوی عارفانه به خود نگرفته است. حال چطور ممکن است کسی که از اوان شاعری به حفظ قرآن و موانست با کلام وحی مفتخر بوده و به لسان الغیب شهرت یافته است دامن لب را به این مجاز آلوده باشد؟

این دلیل با اینکه ظاهرا منطقی به نظر می رسد اما حقیقتا خالی از استدلالی عمیق و منطقی است چرا که حساب عمرو و زید کاملا از هم جداست و نمی توان عصمت این را بر پاکی آن دیگر دلیل آورد. وانگهی بیهوده سخن به این درازی نیست و وجود بیش از 1350 بیت از حدود 5000 بیتی که در دیوان اشعار او بر شمرده می شود در حال و هوای شراب و مستی است و نمی توان اینهمه تصریح را نادیده انگاشت و از کنار آن به راحتی گذشت. حتی عارف مسلک ترین شارحان حافظ نیز از الصاق تعابیر عرفانی به برخی از سروده های شرابی حافظ عاجز مانده اند. به عنوان مثال چگونه تعبیری می شود از بیت پر ماجرای زیر که در غالب نسخ حافظ موجود است ارائه کرد؟

باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک // نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

حق با شماست. شاید از همین بیت هم بتوان تعابیری عارفانه ارائه داد اما فراموش نکنید که این بیت از یکی از غزلیات مدحی حافظ انتخاب شده است که در ابیات دیگر آن غزل به صراحت از عیش و نوش مجلسی بزم به وضوع سخن می راند که بنا بر مفاد همین ابیات خود از مدعوین این بزم پر ریخت و ریز وزیر شیخ ابو اسحاق اینجو یعنی حاجی قوام بوده است:

عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام // مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن // همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی // دلبری از حسن و خوبی غیرت ماه تمام

بزمگاهی دلنشان جون قصر فردوس برین // گلشنی پیرامنش چون روضه دار السلام

باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک // نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن // بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه // وانکه آن مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

وجود بیش از پنجاه غزل یا قصیده مدحی حافظ، بارها او را به باده گساری هایی از این دست فرا خوانده است و چشم بستن بر چنین امر واضحی خود نادیده انگاشتن واقعیت هایی در زندگی شاعر خواهد بود.

جدای  از این موضوع، اندیشه های حافظ در محل تلاقی تفکرات عارفانه و تفکرات فلسفی خیامی راوی دو منش متفاوت و ناهمگون است. این موضوع بارها و بارها مورد تحلیل منتقدان حافظ قرار گرفته است. تعابیری چون اغتنام وقت، حیرت، فنا و مباحثی از این دست از هر دو دیدگاه به شکل متفاوتی بیان می شود. به عنوان مثال آنچه در تعابیر عرفانی "فنا" نامیده می شود منتهای مراتب روح انسانی است که خود را در ذات احدیت حل می کند تا به بقا و جاودانگی متعاقب آن نایل آید چونان قطره ای که خود را در دریای بینهایت منحدم و منعدم می گرداند تا به بیکرانگی دریا نیل یابد:

قطره دریاست اگر با دریاست // ورنه او قطره و دریا دریاست

فنای در اندیشه های فلسفی از نوع خیامی کاملا با آنچه در نظرگاه عرفانی مورد تدقیق قرار گرفت متفاوت است. در تفکر اخیر فنا به معنی نابودی؛ نیستی و زوال آدمی است. در این دیدگاه تنها راه گریز از بی اعتباری دنیا و کوتاهی عمر صرف اوقات به کامجویی و لذت است که انسان را از بار گران مرگ و اندوه مدام کوتاهی عمر نجات بخشد. در واقع نوعی اندیشه اپیکوریستی در اینجا رخ می نماید که از نوعی جبر و به تبع آن گونه ای یاس و دلزدگی و حیرت فلسفی حکایت دارد. حافظ نقطه تلاقی چنین اندیشه متباعد و متفاوت است و شاید به همین دلیل است که اظهار نظری جزم و قاطع در باب نگرش و تفکرات حافظ دشوار و حتی گاه غیر ممکن است. شراب حافظ نیز از این دو آبشخور در پیاله کلام او ریخته می شود و گاه کاشف اسرار است و از راز و رمز عالم غیب او را با خبر می کند و گاه شرابی تلخ مردافکن است که برای نجات او از بار حوادث روزگار به یاری اش می آید:

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش // که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

آنچه در باب شاعری و توجهات زیباشناختی حافظ  در مقدمه گفته شد را بر این مجموعه بیافزایید تا به این موضوع انکار ناپذیر نیل یابید که جستجوی واقعیت امر در میان تشتت آراء و اندیشه های حافظ تا چه میزان دشوار و دیریاب است.

جدای از همه آنچه گفته شد در شعر حافظ شرابی جریان دارد که بی وقفه نوشیده می شود و کسی در اشعار او همواره وجودی آشکار دارد که پیوسته در طلب شرب مدام است. او می تواند حافظ یا هر انسان دیگری باشد که در هیاتی اسطوره ای، لب به جرعه جام می آلاید و از مستی و بدمستی ابایی ندارد. گاه همه مقدسات را در پای خم شراب می ریزد و دانه های تسبیح را در قدمگاه ساقی فرو می تکاند. گاه سجاده را به شراب لعل رنگین می کند و گاه با نوشیدن جرعه ای از سر قضا آگاهی می دهد. گاه این آب آتشناک را در لب می گون یار می یابد و گاه در جام لاله عطشی ازلی و داغی ماندگار را به تصویر می کشد. گاه در پیاله عکس رخ یار می بیند و گاه در عکس رخ یار تموج امواج سرخ رنگ شراب را. راستی آن وجود سر مست کیست که چند قرن اخیر در میخانه کلام حافظ باده ها نوشیده است وعربده ها کشیده است و بدمستی ها کرده است؟

ابیات متعددی که در خاتمه بحث خواهد آمد تنها توجیهات، بهانه ها و دلایلی است که حافظ ( یا اوی همیشه سرمست اشعار او ) برای شراب نوشی خود می آورد؛ دلایلی که گاه تنها یک توجیه و بهانه آشکارست و گاه رنگ و بویی عمیق، منطقی و جامع تر به خود گرفته و در قالب فلسفه ای نامکشوف خود را بروز می دهد.

دلایل شراب نوشی او گاه تناقضی آشکار است چنانکه گاه می نوشد تا خود را از وسوسه عقل مصلحت اندیش برهاند:

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را // دمی ز وسوسه عقل بر حذر دارد

 و گاه عقل را مستشار موتمنی می یابد که وی را به شرب مدام فرا می خواند :

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش // ساقیا می ده به قول مستشار موتمن

 

گاه می نوشد تا اسرار لم یزل را دریابد و رمز و راز جهان نامکشوف را باز نماید:

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا // که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

 و گاه می نوشد چرا که ز آغاز و ز انجام جهان نا آگاه است و عقل و درایت هیچ حکیمی بر گشایش این راز ناگشوده و حیرت مدام تعلق نگرفته است که:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو // کسی نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

گاه می نوشد چرا که عشق و سرمستی و بس طور عجب را شایسته شباب و جوانی می داند و گاه در مقام پیری جهان دیده می نوشد تا خامی جوانی را از سر بگذراند و بار دیگر عشق و شور و حال شباب را تجربه کند و جوانی  از سر گیرد.

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز //  بس طور عجب لازم ایام شباب است

جامی بده که باز به شادی روی شاه //  پیرانه سر هوای جوانی است در سرم

 

گاه شراب را قسمت ازلی و حق موروث خود می داند و گاه در نظرگاهی جبری خود را در نخوردن شراب مختار نمی داند و بی پرده اذعان دارد که نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت.

 گاه ناهنجاری های اجتماعی او را به خوردن شراب دعوت می کند تا خود را از غم جامعه ای سراسر سالوس و ریا برهاند و گاه خود به این ظاهر فریبی تن در می دهد و در مجلسی حافظی می کند و در محفلی درد نوشی.

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی // بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم

وجود چنین پارادکس ها و اندیشه های دو گونه و دوگانه ای نشان گر این است که حافظ بی بهانه شراب می خواهد. دلیل قاطعی بر شراب نوشی خود دارد و ندارد وانگهی رند عافیت سوز را با مصلحت بینی چه کار ؟ او با طنزی آشکار قائل است که تنها کشور داری، مصلحت اندیشی و عاقیت نگری می خواهد که "کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش" نه شراب نوشی و رندی

پرسش از چند و چون شراب نوشی حافظ و کند و کاو دلایل او بر این کار، پایان نخواهد داشت چرا که حافظ بی بهانه شراب می خواهد. دلایلی که گاه تنها یک دلیل است و گاه تنها بهانه بر ارائه یک دلیل. گاه ساده انگارانه ساده ترین علل را ذکر می کند و گاه در این میان در تناقضی آشکار طنزی ظریف می آفریند و تناقضات وجود خود و جامعه ای پر تناقض را که در آن روزگار می گذراند به تصویر می کشد. گاه دلایل او از اندیشه ای عمیق فلسفی حکایت دارد و گاه از باوری دور. گاه به تعبیر تازه ای از شرع دست یافته، فتوای شراب می دهد و گاه فتوا بر عدم جامعیت شرع داده و شیخ و زاهد و مفتی شریعت را آلوده ریا می داند:

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

گاه شراب را عصاره وجود و هستی می داند و گاه آن را تنها به این دلیل که از وجود محبوب و معشوق می آگاهاند در خور تامل می داند. در این دیدگاه مقصود تنها محبوب است و شراب در این میان بهانه ای بیش نیست:

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست // خیال آب و گل در ره بهانه

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست // جز این خیال ندارم خدا گواه من است

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین // خدا گواه که هر جا که هست با اویم

خرقه زهد و جام می گر چه نه در خور هم اند // اینهمه نقش می زنم از جهت رضای تو

نکته قابل تامل و توجه اینکه برخی از دلایل حافظ عام و برخی دیگر تنها خاص اوست. برخی از دلایل در اشعار دیگر شاعران نیز قابل جستجو است و برخی دیگر تنها در ذهن و زبان حافظ است که ارج و قدر می یابد. کشف و جستجوی این دلایل برای راقم این سطور بدان جهت جالب و جاذب است که قصد یافتن این راز و رمز را دارد که حافظ که ترجمان الاسرار است و قرآن را با چهارده روایت در خاطر دارد چگونه برای شراب نوشی خود دلیل می آورد؛ دلایلی که باید بتواند شرب مدام را در جامعه بسته ای که با هزار سالوس و ریا درهای میخانه را بر او بسته است کلید گشایشی باشد. این دلایل از آن جهت برایم قابل تامل است که بدانم طیف مردمی که در تفکرات دینی شان شراب با هزار تصریح ام الخبائث خوانده می شود چگونه توجیهاتی برای شراب نوشی خود خواهند داشت. هر چقدر تحریم شراب جدی تر جلوه می کند دلایل شراب نوشی تامل برانگیز تر خواهد بود خاصه اگر با منطقی آمیخته با تاملات ادبی همراه باشد و بر گرفته از گونه هایی خاص از حکمت و منطق و استقراء.

 

تاملاتی بر شایع ترین دلیل باده نوشی در دیوان حافظ :

حافظ با ارائه نمونه های مختلف، افرادی را نام می برد که در شرب مدام ولع تمام دارند اگرچه شاید در ظاهر امر توقعی غیر از این از آنها باشد. حافظ در این منظرگاه افراد و اشخاص نمونه ای برگزیده و به عنوان نمایندگان یک طیف اجتماعی خاص، در مداومت در مستی به نشان می دهد تا به این وسیله شراب نوشی خود را دلیلی آورده باشد. شیخ، صوفی، محتسب، پیر، مفتی و اصناف دیگر حتی فرشتگان و ساکنان عالم بالا را در فضایی اسطوره ای در هلهله مستی نشان می دهد تا خود را از اتهامات تابع مستی تبرئه کند و خویشتن را بقول معروف همرنگ جماعت بداند. حافظ در این میان چونان رندی کافرکیش همه را به کیش خود می پندارد و پیدا و پنهان نوشی همگنان را توجیهی بر شراب نوشی پیدا و پنهان خود می داند. او در این میان گاه به طنزی زیرکانه دست می یابد و پرده از باده نوشی محتسب و شیخ و شحنه و دیگران برمی دارد و گاه خود را از وسوسه زمین جدا کرده و در ملکوت آسمان با ساکنان حرم ستر هم پیاله می شود. او اقشار مختلف زمینی و فرازمینی و حتی طبیعت و اجرام سماوی را در هلهله مستی نشان می دهد اما انگار از این میان تنها زاهد است که او را ذوق باده خواهد کشت و گرنه همگان آشکارا عطش جان را با این آب لعل فام فرو می نشانند. بنا بر بیت معروف گر حکم شود که مست گیرند // در شهر هر آنچه هست گیرند) اقشار مختلف اجتماع به گونه ای در یک ناهشیاری مدام بشر می برند. انگار عقیده حافظ نیز این گونه است. پروین اعتصامی نیز در شعر معروف مست و هشیار و در مقطع آن قطعه اجتماعی ماندگار از زبان مست چنین دیدگاهی را اشاعه داده است که: (گفت باید حد زند هشیار مردم مست را // گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست). ذکر ابیاتی از حافظ در این باب مکمل موضوع خواهد بود:

  1. ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد // کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
  2. نه من سبو کش این دیر رند سوزم و بس // بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
  3. زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت // عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی
  4. زاهد خام که انکار می و جام کند // پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
  5. ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند // امام شهر که سجاده می کشید به دوش
  6. صوفی مجلس که دوش جام و سبو می شکست // باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
  7. صوفی سر خوش از این دست که کج کرده کلاه // به دو جام دگر آشفته شود دستارش
  8. به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید // که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
  9. عشرت شبگیر کن می نوش کاند راه عشق // شبروان را آشنایی هاست با میرعسس
  10. با محتسب ام عیب مگویید که او نیز // پیوسته چو ما در طلب شرب مدام است
  11. ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز // مست است و در حق او کس این گمان ندارد
  12. ثواب روزه و حج قبول آنکس برد // که خاک میکده عشق را زیارت کرد
  13. گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت // ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
  14. به آب روشن می عارفی طهارت کرد // علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
  15. امام خواجه که بودش سر نماز دراز // به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
  16. ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت // با من راه نشین باده مستانه زدند
  17. مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت // به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
  18. بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی // کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند
  19. فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد // که می حرام ولی به زمال اوقاف است
  20. به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
  21. بیفشان جرعه ای بر خاک و راز اهل دل بشنو // که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
  22. بزمتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم // گر چه جام ما نشد پر می بدوران شما
  23. احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان // کردم سوال صبحدم از پیر می فروش
  24. گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی // در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش
  25. می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
  26. گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن // شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
  27. دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما // چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
  28. آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت // بر در میکده دیدم که مقیم افتاده است
  29. ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون // روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
  30. واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند // چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
  31. من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه // هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
  32. میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز //  وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

 

به زعم حافظ ،حتی طبیعت با زبانی رمز آمیز، همه را به مستی و عشرت فرا می خواند. طبیعت خود نشانه هایی از این عشرت و طرب را نمود می دهد:

  1. مگر که لاله بدانست بی وفایی دهد // که تا بزاد و بشد جام می زکف ننهاد
  2. بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند // آن کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
  3. ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد // چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
  4. سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم // دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
  5. کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت // من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
  6. به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود
  7. به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
  8. چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش // کنون به جز دل خوش هیچ در نمی باید
  9. چون لاله می مبین و قدح در میان کار // این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
  10. من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها // توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
  11. باد بهار می وزد از گلستان شاه // وز ژاله باده در قدح لاله می رود
  12. لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق // داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم
  13. رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست // نهد به پای قدح هر که شش درم  دارد
  14. چو گل گر خرده ای داری خدار را صرف عشرت کن // که قارون را غلط ها داد سودای زر اندوزی
  15. ز شوق نرگس مست بلند بالایی // چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
  16. در چمن هر ورقی دفتر حالی گر است // حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

 

فصل الختام و بیان امثال و شواهدی از دیوان خواجه :

ذیلا جهت گریز از اطاله کلام، بی هیچ توضیح اضافه و تنها فهرست وار دلایلی را که حافظ بر شراب نوشی خود ابراز می کند بر می شماریم و از دیوان او شاهد مثال های متنوعی را ذکر می کنیم. در این مجال تنها به بیان شواهدی از دیوان خواجه که در بر دارنده دلایل و توجیهات شراب نوشی اوست بسنده کرده و مباحث بیشتر در این حدود را به فرصتی دیگر وا می گذاریم :

می نوشم تا اسرار غیب و راز و رمز وجود را دریابم که شراب کاشف اسرار و آگاهی بخش است :

  1. می بده تا دهمت آگهی از سر قضا // که به روی که شدم عاشق و از روی که مست
  2. آیینه سکندر جام می است بنگر // تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
  3. سر خدا که عارف سالک به کس نگفت // در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
  4. همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان // پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
  5. صوفی از پرتو می راز نهانی دانست // گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
  6. گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی // بیا و همدم جام جهان نما می باش
  7. بدین شکرانه می بوسم لب جام // که کرد آگه ز راز روزگارم
  8. پیر میخانه همی خواد معمایی دوش // از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
  9. بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم // به شرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش
  10. به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات // بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
  11. ز ملک تا ملکوتش حجاب بر گیرند // هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
  12. عشق من با خط مشکیت تو امروزی نیست // دیرگاهی است کزین جام هلالی مستم
  13. چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی // که جام جم نکند سود وقت بی بصری
  14. راز درون پرده ز رندان مست پرس // کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
  15. گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو // آنگه بگویمت که دو پیمانه سرکشم
  16. پیر میخانه سر جام جهان بینم داد // و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
  17. ببین در آینه جام نقش بندی غیب // که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی

 

می نوشم چون انسان از اسرار خلقت، راز هستی و معمای وجود ناتوان است:

  1. حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو // کسی نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
  2. وجود ما معمایی حافظ // که تحقیقش فسون است و فسانه
  3. ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب // نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
  4. احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان // کردم سوال صبحدم از پیر می فروش
  5. گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی // در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش
  6. بده کشتی می تا خوش برانیم // از این دریای نا پیدا کرانه
  7. برو ای زاهد خود بین که ز چشم من و تو // راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

می نوشم چون عیبی برای من و ضرری برای دیگران ندارد و با نوشیدن جامی شریعت زیر و زبر نمی آید:

  1. چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم // باده از خون رزان است نه از خون شماست
  2. این چه عیب است کزان عیب خلل خواهد بود // ور بود نیز چه شد؟ مردم بی عیب کجاست
  3. چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد // این چه عیب است بدین بی خردی وین چه خطاست؟
  4. به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست // زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
  5. من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس // حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
  6. مکن به چشم حقارت نگاه در من مست // که آبروی شریعت بدین قدر نرود

 

می خورم اما ریاکاری نمی کنم:

  1. باده نوشی که در او روی و ریایی نبود // بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
  2. حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی // دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
  3. بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک // غبار زرق به فیض قدح فرو شویم
  4. می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
  5. می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب // بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
  6. عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه // ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
  7. دل به می در بند تا مردانه وار // گردن سالوس و تقوی بشکنی
  8. بوی یک رنگی از این نقش نمی آید خیز // دلق صوفی به می صاف بشوی
  9. دی عزیز گفت حافظ می خورد پنهان شراب // ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی کنند
  10. اگر به باده مشکین دلم کشد شاید // که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید

 

می خورم چون جوانم و پیری در کمین است:

  1. حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز // بس طور عجب لازم ایام شباب است
  2. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو // رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

 

می نوشم چون پیرم و می خواهم با این اکسیر جوان شوم:

  1. جامی بده که باز به شادی روی شاه // پیرانه سر هوای جوانی است در سرم
  2. به فریادم رس ای پیر خرابات // به یک جرعه جوانم کن که پیرم
  3. قدح پر کن که من در دولت عشق // جوانبخت جهانم گر چه پیرم

 

شراب زداینده غم هاست. می نوشم تا غم هست و نیست را فراموش کنم و برای لحظه ای خود را از اندوه جهان گذران برهانم:

  1. چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه // تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است
  2. غم کهن به می سالخورده دفع کنید // که تخم خوشدلی این است، مرد دهقان گفت
  3. دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد // گفتا شراب نوش و غم دل ببر زیاد
  4. گفتم به باد می دهم باده ننگ و نام // گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
  5. بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ // در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
  6. ساقی به مژدگانی عیش از درم درا // تا یکدم از دلم  غم دنیا بدر بری
  7. ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان // چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
  8. ساقی به دست باش که غم در کمین ماست // مطرب نگاهدار همین ره که می زنی
  9. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد // من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم
  10. خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه // کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

 

می نوشم چون عقل و خرد انسانی حکم می کند:

  1. مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش // ساقیا می ده به قول مستشار موتمن
  2. حاشا که من به موسم گل ترک می کنم // من لاف عقل می زنم این کار کی کنم
  3. بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام // حکایتی است که عقلش نمی کند تصدیق
  4. از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک  // امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
  5. من و انکار شراب این چه حکایت باشد // غالبا این صفحه را به اشتراک بگذارید
    نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

بررسی كهن الگوی آنیما

 در آثار مولانا

 

الهام جم زاد

 عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد زرقان

 

محمد حسین بهرامیان

 عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان

 

چكیده

كهن الگوها، مفاهیمی مشترك و جهانی هستند كه از گذشته های دور، از اجداد بشر، نسل به نسل منتقل شده اند و در ژرفای ضمیر ناخودآگاه جای گرفته اند.مهم ترین كهن الگوها از نظر روان پزشك شهیر سوئیسی، كارل گوستاو یونگ، عبارتند از: سایه، پرسونا، خود، آنیما و آنیموس.این صور مثالی برای رسیدن به مرزهای خودآگاهی در نمادهای گوناگون جلوه گر شده اند و در آثار هنرمندان نمود پیدا كرده اند. آنیما از مهم ترین كهن الگوهای یونگ است كه به "روان زنانه‌ی" یك مرد اشاره دارد. به نظر می رسد آثار ادبی و هنری، بستر بسیار مناسبی برای تجلی آركی تایپ‌هاست و هنرمند برای ایجاد یك اثر ماندگار بیشتر از ناخودآگاهش الهام می گیرد.از آن جا كه جایگاه آنیما در ناخودآگاهست، می توان تأثیر این كهن الگوی مهم را بر آثار ادبی یا هنری بسیار ارزشمند و ماندگار و بر ذهن و زبان خالق اثر مشاهده كرد.

به اعتقاد یونگ خاستگاه آثاری از این دست، لایه های ژرف ناخودآگاه جمعی است كه منبع كشف و شهود و الهام شاعر و هنرمند است.در این مقاله تأثیر كهن الگوی آنیما بر اشعار مولوی، شاعر بزرگ و ارزنده‌ی ایران،‌ بازنگری و موارد تأثیر گذاری آنیما بر افكار و سروده‌های وی به اختصار بررسی شده است.

كلید واژه‌ها: كهن الگو، ناخودآگاه جمعی، آنیما، یونگ، اشعار مولوی.

 

مقدمه

ناخودآگاه جمعی انسان، مضامینی را در بردارد كه یونگ آنها را "آركی تایپ" می نامد. در این كهن الگوها به دلیل این كه ریشه ای چند میلیون ساله دارند، مفاهیمی جهانی اند. (شایگان فر، 1380، ص: 138) و در اصل گرایش های ارثی مشتركی هستند كه انسان در موقعیت های گوناگون از خود نشان می دهد. "به قول كارل، مسایل بنیادی و فطری حیات بشری چون تولد، رشد،‌ عشق، خانواده، مرگ، تضاد بین فرزندان و والدین و رقابت دو برادر جنبه‌ی كهن الگویی دارند". (شمیسا، 1378، ص: 342).

صور مثالی (كهن الگوها) مظاهر گوناگونی دارند كه برخی از آنها را بدین گونه می توان طبقه بندی كرد: مادر، پیرخرد، كودك، قهرمان، آنیما، آنیموس، خود، سایه، نقاب و . . . (جونز، 136، صص: 7-366).

این عناصر در ناخودآگاه ذهن همه‌ی افراد بشر ریشه دارند و پدیدآورندگان آثار هنری با پیوند با لایه های ناخودآگاه با گذشته و آینده ارتباط برقرار می كنند. به اعتقاد یونگ: "راز آفرینش و فعالیت هنر عبارت از غوطه ور شدن دوباره در حالت آغازین روح است زیرا از این پس و در این سطح نه فرد، بلكه گروه است كه پاسخگوی خواسته‌های واقعیت می‌شود و منظور دیگر از خوشبختی ها و بدبختی ها موجودی تنها نیست، بلكه منظور از زندگی، یك ملت است. به این سبب شاهكار هنری و ادبی در اوج عینیت و غیر شخصی بودن، چیزی را در اعماق وجودمان به ارتعاش در می آورد". (یونگ، 1379، ص:‌241).

از دیدگاه یونگ،‌ "هنرمند، انسان است اما در معنایی والاتر، او یك انسان نوعی (collectiveman) است". (شمیسا، 1383، ص: 26).

شاعران و نویسندگان برای خلق و آفرینش آثار هنری از صور ذهنی و تخیلات خویش كمك می گیرند كه این عناصر ریشه در ناخودآگاه ذهن همه‌ی افراد بشر دارند و در ذهن شاعر و نویسنده به لایه های ناخودآگاه، ذهن می رسند و مقدمه‌ی پیوند میان روان شناسی، هنر و ادب می‌گردند. از نظر یونگ "هنرمند، مفسر رازهای روح زمان خویش است بدون این كه خواهان آن باشد، مانند هر پیامبر راستین. او تصور می كند كه از ژرفای وجود خود سخن می گوید، اما روح زمان است كه از طریق دهانش سخن می گوید و آن چه كه وی می گوید وجود دارد، زیرا تأثیر گذار است". (یونگ، 1379، ص: 242).

مولوی از شاعران سترگ و گرانمایه‌ی ایران است و تأثیر روان ناخودآگاه او در اشعارش به صورت چشمگیری نمایان است. با بررسی و مطالعه‌ی آثار مولوی می توان به این نتیجه رسید كه آنیمای درون شاعر از طریق برخی از اشعار وی، خود را به مرزهای آگاهی رسانده و از زبان شاعر به سخن آمده است.

  

آنیما

آنیما از مهم ترین كهن الگوهای یونگ است، "آنیما، بزرگ بانوی روح مرد است" (یاوری، 1374، ص:‌190). این بزرگ بانوی روح مرد همان است كه در ضرب المثل آسمانی به حوا معروف است، "هر مردی حوا را درون خود دارد" (گورین، 1370،‌ ص: 196). به عقیده‌ی یونگ "روان زنانه تجسم تمام تمایلات روانی زنانه در روح مرد است مانند احساسات و حالات عاطفی مبهم، حدسی های پیش گویانه، پذیرا بودن امور غیر منطقی، قابلیت عشق شخصی،‌ احساس خوشایند نسبت به طبیعت و رابطه‌ی او با ضمیر ناخودآگاه." (یونگ، 1359، ص: 280).منبع الهام و شهود شاعر، ضمیر ناخودآگاه اوست و آنیما نهفته در ژرفای ناخودآگاهی است از نظر یونگ "هنر و ادبیات نیز مانند خواب،‌محل تجلی صور مثالی و ظهور ناخودآگاه جمعی است". (شایگان فر، 1380، ص: 139). وی همچنین معتقد ست: "شاعر كسی است كه از تثبیت واژه ها، فعلی بدوی را طنین انداز سازد". (همان، ص: 137). در وجود شاعری مثل مولوی كه در آفرینش شعر خود، تحت تأثیر ناخودآگاه جمعی قرار دارد، "فرامن" (من ملكوتی یا بعد روحانی وجود وی) از ژرفای ناخودآگاه شاعر، خود را به وی می نمایاند و ارتباط شاعر را با ناخودآگاه جمعی كه هویتی مشترك با حق دارد برقرار می كند. ارتباط با ناخودآگاهی جز در سایه‌ی قطع ارتباط با خودآگاه تحقق نمی یابد "شرط وصول به فرامن ویا كشف "من" بیكرانه‌ای در هستی خویش، فنای "منِ" تجربی است. در چنین حالی "منِ" تجربی هم به ظاهر وجود دارد و هم در حقیقت وجود ندارد" (پورنامداریان، 1380، ص:‌133).

مولوی در چنین شرایطی حالتی مثل وحی را تجربه می كند كه در خلال آن كسی دیگر از زبان او سخن می گوید. "سخنان فرامن از طریق "من" محسوس و شنیدنی می شود. در این حال مولوی مثل نیی است یا سرنایی كه اگر چه آواز از او بیرون می آید اما در حقیقت آلت بی اراده و اختیاری است كه دم دیگری در او تبدیل به آواز می شود:

به حق آب لب شیرین كه می دمی در من

كه اختیار ندارد به ناله این سرنا

(همان، ص:‌ 136)

به نظر می رسد كه آنیما عامل مهم آفرینش های هنری و روح مرد است. "الهام و جذبه كه تمایل با عالم متافیزیك است در واقع تماس هنرمند با درون خود، یعنی همین آنیماست به نحوی كه ناخودآگاه مضمحل شود و آنیما از اعماق ناخودآگاه سخن گوید در بسیاری از آیین های مذهبی قدیم، خودآگاه را به وسیله‌ی مواد مسكر و مخدر ضعیف یا محو می‌كردند تا مانع بروز ناخودآگاه نشود. باید گوش سر را كر كرد تا زبان دل سخن بگوید. مولانا بارها فریاد زده كه مستی او از هر مسكر و مخدری فراتر است:‌

 

"باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش اسیر هوش ماست

باده از ما مست شد نی ما ازو

قالب از ما هست شد نی ما ازو "

 (شمیسا، 1374، ص: 231)

 

این ناخودآگاه، سرچشمه‌ی جوشش و حیات است و جان بی قرار شاعر را مست و بی تاب می‌كند. مولوی اندیشه (ضمیر ناخودآگاه) را خون می ریزد و حضور زنده و پویای این "من ناخودآگاه"‌را در درون خود احساس می كند و همواره از او می گوید:

 

ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم كرده ام

زان می كه در پیمانه ها اندر نگنجد، خورده ام

مستم ولی از روی او، غرقم ولی در جوی او

از قند و از گلزار او چون گلشكر پرورده ام

.. .. .. .. ..

 

در جام می آویختم، اندیشه را خود ریختم

با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام

آویختم اندیشه را، كاندیشه هشیاری كند

ز اندیشه بیزاری كنم، ز اندیشه ها پژمرده ام

.. .. .. .. ..

 

در جسم من،‌ جانی دگر، در جان من جانی دگر

 با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام

 

 (مولوی، غزلیات شمس، 1383، غزل 13701)

 

مولوی و پری (آنیما)

" به نظر می رسد كه مسأله‌ی تابعه، یعنی جنی كه به شاعر القا می كند و مسأله‌ی همزاد و عاشق شدن شاعر به پری (فایز دشستانی) و زنی كه ترجمان الاشواق را به محیی الدین ابن عربی الهام كرد، مربوط به آنیما نهفته در ژرفای ناخودآگاهی است". (شمیسا، 1374، ص:‌231).

در غزل های متعددی، مولوی در عین گفتن خود را خاموش می خواند و از طرف دیگر زمینه‌ی عمومی و معنایی شعر به گونه ایست كه نسبت آنها به آن كه سخن می گوید، ناممكن است.

"مولوی در مثنوی با تمثیل های متعدد تجربه های شخصی و صوفیانه اش را توضیح می دهد و از جمله حال فانی را به حال مجنون یا پری گرفته ای تشبیه می كند كه از خود اختیاری ندارد و آنچه می كند و می گوید به ظاهر فعل و گفت اوست و در حقیقت فعل و گفت آن پری است كه بر وجود او غلبه كرده است:

 

چون پری غالب شود بر آدمی

گم شود از مرد وصف مردمی

هر چه گوید آن پری گفته بود

زین سری زان آن سری گفته بود

 (مولوی،‌ مثنوی، دفتر چهارم، ابیات 2112 به بعد) 

           

چون پری را این دم و قانون بود

كردگان ان پری خود چون بود؟!

(پورنامداریان، 1380،‌ صص:‌1-170)

 

به اعتقاد یونگ، "آنیما، در بعد مثبتش می تواند الهام آفرین باشد، چنان كه بئاتریس (Beatrice) به صورت فرشته بر دانته متجلی می شود و او را با خود به سیر در بهشت می‌برد". (فوردهام،‌2536، ص: 99). این مسأله در اشعار مولانا نیز هنگامی كه از پری رخی می گوید كه از زبان او سخن می گوید و به هنگام حرف زدن او، مولوی از خود فانی است، قابل رؤیت است:

 

بیا به پیش من آ، تا به گوش تو گویم

كه از دهان و لب من پری رخی گویاست

كسی كه عاشق روی پری من باشد

نه زاده است ز آدم نه مادرش حواست

خموش باش و مگو راز اگر خرد داری

ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 475)

           

آنیمای نهفته در ناخودآگاهی مولوی مسلماً اصلی انكار ناپذیر در آفرینش های هنری اوست و مولوی بارها از جان زنده ای سخن می گوید كه به او شعرهایش را تلقین می كند:

ای كه میان جان من تلقین شعرم می كنی

گر تن زنم، خامش كنم، ترسم كه فرمان بشكنم

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 1375)

به نظر یونگ: "‌شخصی در درون ما به نام "موجود دیگر" وجود دارد. یعنی آن شخصیت آزادتر و برتر كه در درون ما به كمال می رسد (یار درونی روح). یعنی آن كس دیگری كه خود ماست اما كاملاً به او دست نمی یابیم. فرایندهای دگرگونی برآنند تا آنها را كم و بیش با یكدیگر نزدیك كنند، اما خودآگاهی ما ملتفت مقاومت هاست، زیرا آن شخص دیگر غریب و مرموز می نماید. لازم نیست شما دیوانه باشید تا صدای او را بشنوید، بر عكس این ساده ترین و طبیعی ترین چیز قابل تصور است" (یونگ، 1368، ص: ‌148).

تجربه‌ی تازه‌ی مولوی او را بر آن می‌دارد كه از پری رویی سخن بگوید كه اصل و سرمایه‌ی دلبری و الهام و آفرینش است و احوال سكرآور و روحانی اوست كه شاعر را به شعر گفتن وامی دارد:

اول نظر ار چه سر سری بود

سرمایه و اصل دلبری بود

گرعشق و بال و كافری بود

آخر نه به روی آن پری بود؟

وان جام شراب ارغوانی

و آن آب حیات زندگانی

و آن دیده‌ی بخت جاودانی

آخر نه به روی آن پری بود؟ ...

آن مه كه بسوخت مشتری را

بشكست بتان آزری را

گر دل بگزید كافری را

آخر نه به روی آن پری بود؟. . .

آن دم كه ز ننگ خویش رستیم

وان می كه زبوش بود مستیم

آن ساغرها كه كه شكستیم

آخر نه به روی آن پری بود؟...

خاموش كه گفتنی نتان گفت

رازش باید ز راه جان گفت

ور مست شد این دل و نشان گفت

آخر نه به روی آن پری بود؟...

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 715)

دیدار با این پری او را به سرچشمه‌ی آب حیات و بخت جاودانی (تولد دوباره) رهنمون می‌شود. مولوی بارها اشاره می كند كه غزل هایش سخن خود او نیست بلكه سروده‌ی آن دیگری ست كه در جان او زنده و تپنده است:

تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دیونیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم، تا كه مرا زمین بخورد

تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم

این همه ناله های من، نیست زمن همه ازوست

كز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 1410)

و باز می گوید: بار دیگر آن دلبر عیار مرا یافت

سر مست همی گشت به بازار و مرا یافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار

كان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 330)

سخن از غلبه‌ی ناخودآگاه و فنای موقت در روح پر جوش و خروش شاعرست كه سرچشمه‌ی زایش واصل هر اندیشه و گفتار است. یونگ می گوید: "صحبت از یك نجات دهنده است كه از آسمان فرود نمی آید، بلكه از اعماق، یعنی از میان آنچه در زیر ذهن خودآگاه نهفته است، برمی خیزد. فیلسوفان كیمیاگر چنان تصور می كردند كه یك روح،‌ آنجا در قالب ماده محبوسی است". (یونگ، 1370، ص: 186).

و هم ازین روست كه مولوی می گوید: این همه ناله های من نیست زمن همه ازوست/ كز مدد می شبی بی دل و بی زمان شدم. وجود زنده ای كه حافظ نیز او را در میان جانش حس می كند و فریاد می زند:

در اندرون من خسته دل ندانم كیست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 (حافظ، دیوان، ص: 22)

غزل عارفانه با سنایی آغاز می شود، با عطار گسترش می یابد و با مولوی اوج می گیرد و به كمال می رسد. نمونه های مشابه مواجه شدن با آنیمای درون را قبل از مولوی می توان در اشعار شعرایی مثل عطار نیز مشاهده كرد كه در ین مجال، به ذكر نمونه ای اكتفا می كنیم:

 

عطار و مواجهه با پری سیمای روح (آنیما) :

سیر و سلوك عارفانه و فرایند فردیت(خویشتن یابی) بدون سفر به لایه های ژرف ناخود آگاه و دیدار خودآگاه با آنیما، امكان پذیر نیست. در یكی از غزل های ابهام آمیز عطار چنین فضایی را می‌بینیم: 

نگاری، مست و لایعقل چو ماهی

درآمد از در مسجد پگاهی

سیه زلف و سیه چشم و سیه دل

سیه گر بود و پوشیده سیاهی

ز هر مویی كه اندر زلف او بود

فرو می ریخت كفری و گناهی

در آمد پیش پیر ما به زانو

بدو گفت ای اسیر آب و ماهی

فسردی همچو یخ از زهد كردن

بسوز آخر چو آتش گاه گاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد

ز جان آتشین چون آتش گاهی

به تاریكی زلف او فرو رفت

به دست آورد از آب خضر، چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم

كه شد در بی نشانی پادشاهی

اگر عطار هم با او برفتی

نیرزیدیش عالم، پر كاهی

 (عطار، دیوان، ص: 684)

در این غزل بسیاری از نمادهای آنیما و ناخودآگاهی را می توان مشاهده كرد.از این منظر، می توان پیر زاهد را نماد خودآگاهی دانست كه برای رسیدن به اعتلای روح و رهایی از افسردگی تصوف زاهدانه با آنیمای نهفته در ناخودآگاهیش دیداری عارفانه دارد.تجربه‌ی فردیت (یگانگی خودآگاهی و ناخودآگاهی برای رسیدن به كمال روحی) بدون برقراری ارتباط با فرشته‌ی دگرگونسار آنیمای درونی امكان پذیر نیست. به سخن دیگر "اگر این آركی تایپ دگرگون كننده فعال نشود و ندای خود را، كه فراخوان پیوستگی و یگانگی است به قلمرو خودآگاه روان نفرستد، دو سویه ی روان هم چنان از هم جدا و بی خبر خواهند ماند و تنش میان نرینگی و مادینگی روان از میان خواهد رفت". (یاوری، 1374، صص: 121- 120).

در چنین سفری درونی، آنیما در قالب یك زن، برخوداگاه فرد تجلی می كند. از این رو، شاهد زیبارویی را كه بر پیر ظاهر می شود ، می توان تجسم آنیمای درون مولوی دانست. شاعر این نگار زیبارو را به ماه تشبیه می كند و  "ماه، نمادی است از قلمرو ناخودآگاهی" (همان، ص: 142).

همچنین ماه، نماد زنانگی و اصل تأنیث است. در بسیاری از اساطیر "خدا بانوان،‌ از جمله سلین (selene هكات (hecate) و هرا ((hera یك الهه‌ی ماه هستند" (پورخالقی چترودی، 1381، ص: 170). 

"در چین نیز شخصیت معادل مریم، الهه‌ی ماه "كوان یین" است، یك شخصیت محبوب كه نمانیده‌ی روان زنانه است و شعر و موسیقی را به مردم مورد لطف خود الهام می كند" (یونگ، 1359، ص:‌239).

از طرفی آنیما با سیاهی و تاریكی و شب ارتباطی ژرف دارد و عطار در توصیف شاهد زیبارو برای زلف و چشم و دل او صفت سیاه را به كار می برد. شاعر جامه‌ی او را هم سیاه به تصویر می كشد. یونگ معتقدست: "آنیما با جهان اسرار و كلاً با جهان تاریكی مربوطست".هم چنین "در فرهنگ سمبل ها آمده است: شب مربوط به اصل مؤنث و ناخودآگاهی است. تاریكی مساوی با اصل مادر و زایش است و هم چنین به فنای عرفانی مربوط می شود و در نتیجه جاده ای است كه به اسرار بنیادین منشأ منجر می شود" (همان، ص: 185).

توصیف زن سیاه پوش سیاه زلف، سیاه چشم نماد پیوند عمیق او با دینای شب و اسرار است. "سفر به دینای دورن در روان شناسی یونگ از دیدار با لایه های فردی كهن الگوی سایه (shadow) آغاز می شود و رفته رفته به لایه های ژرف تر روان می رسد. پیش از شناختن سایه،‌ رو به رو شدن با آنیما كه نزدیك ترین چهره‌ی پنهان در پس سایه و برخوردار از نیروهای جادویی افسون و تسخیر است ممكن نیست. در هفت پیكر نیز سفر بهرام به دینای درون با گنبد سیاه آغاز می شود" (یاوری، 1374، صص:‌ 9- 138).

هم چنین "نخستین مرحله‌ی كیمیاگری كه تزویج است nigredo نام دارد كه به معنی شب تاریك روح است (The dark night of the soul) نیگرودو معادل مرحله ی آغازی روح است قبل از حركت به سوی جاده‌ی تحول" (شمیسا، 1383، ص: 174)

یونگ در بحث های خود در مورد تاریكی "از كربن سیاه سخن می گوید كه اساس الماس شفاف است و تأكید می كند كه معنای غایی سیاهی و تاریكی ، اختفا و رویش است . در ابیات ما هم زایندگی به شب نسبت داده شده است. حافظ در مغنی نامه می گوید:

فریب جهان قصه ی روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است"

 (همان، ص: 82)  

عطار می گوید كه پیر به تاریكی زلف آن مه رخسار فرو رفت و آب حیات و جاودانگی را در ظلمت به دست آورد (تولد دوباره). به نظر می رسد شعرای بزرگی چون عطار و مولوی، جزو آن گروه خاصی هستند كه گاهی كاملاً‌ به قلمرو آنیما نزدیك می شوند و در آن ظلمات با او هم سخن می گردند و گاهی حتی تصویری از سایه و روشن او را نقش می بندند و گاهی در مقام كاتبی،‌ گفته های آنیما را كتابت می كنند. در این صورت معمولاً‌ سخن از شب و تاریكی است: زیرا آنیما در جهان ناشناخته هاست. در بسیاری از داستان ها و شعرهای روانی معمولاً‌ تاریكی و سیاهی مطرح است. "مثلاً در داستان مار (The snake)  جان اشتاین بك، زن مو و چشم سیاهی دارد و لباس سیاهی پوشیده است" (همان، ص: 78).

دنیای تاریكی، دنیای ابهام و ناشناخته هاست. در انتهای این غزل این ابهام را با بی نشانی زیبای روی سیاه پوش كامل می شود. او در نهایت فانی و بی نشان می شود و به سلطنت معنوی نائل می گردد كه انتهای طریقت و رسیدن به حقیقت (فرایند فردیت) است.

آنیما در ادبیات همواره در سیمای معشوقی گریزان و بی نشان توصیف می شود:

"شارل بودلر در شعر در آرزوی نقاشی می گوید: "من در اشتیاق كشیدن تصویر زنی می گدازم كه بسیار به ندرت بر من ظاهر شده و بسیار زود از من رمیده است. . . این زن زیباست و برتر از زیبا، حیرت انگیزست. در وج این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

فارسي پيش دانشگاهي : منتخب اشعار و متون براي استفاده دانشجويان عزيز

دانشجوی گرامی! به وبلاگ خودتان خوش آمدید. با كلیك بر روی كلمه ورود، صفحه ای دیگر باز شده  و كل مطالب موجود، در معرض دید شما قرار خواهد گرفت. صفحه مورد نظر یك مگا بایت حجــــم دارد به همین دلیل

ممكن است بالا آمدن صفحه بیش از چند دقیقه به طول بیانجامد.

 لطفا با حوصله تمام، منتظر بمانید.

 ورود 

 


حجم فایل : 616 كیلو بایت دریافت كل مطالب وبلاگ، به صــورت فایل Word

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

فارسی عمومی : منتخب متون و اشعار برای استفاده دانشجویان عزیز

دانشجوی گرامی! به وبلاگ خودتان خوش آمدید. با كلیك بر روی كلمه ورود، صفحه ای دیگر باز شده  و كل مطالب موجود، در معرض دید شما قرار خواهد گرفت. صفحه مورد نظر،  دو مگا بایت حجــم دارد به همین دلیل

ممكن است بالا آمدن صفحه بیش از چند دقیقه به طول بیانجامد.

 لطفا با حوصله تمام، منتظر بمانید.

 ورود 

 


حجم فایل :  1450 كیلو بایتدریافت كل مطالب موجود، به صورت فایلPDF       حجم فایل :    1440 كیلو بایت دریافت كل مطالب، به صــورت فایل Word

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

جایگاه موسیقی آریایی در

ادبیات فارسی دری هند

 

تلخیص از نوشته:

پروفسور سید امیر حسن عابدی

 

        

یکی اززمینه های که افغانستان - هند - آسیای میانه و مرکزی  را بهم پیوست میدهد موسیقی   جواهر لعل نهرو می گوید: موسیقی ارتباط دیگری میان هند, افغانستان- ترکستان و سایر کشورهای آسیای میانه و مرکزی است. (1)

 

سموسیقی یک هنر طبیعی است که ا ز آغاز خلقت بشر  در کشورهای گوناگون مطبوع و مورد توجه بوده است. در سر زمینهای فرهنگی این هنر نسبت به مزایای دیگر انسانی بیشتر جلو رفته و موسیقی دانان بزرگ در گوشه و کنار دنیا بوجود آمده اند. اما چون این هنر بیشتر شفاهی است, آثار بعضی بطورارث بما رسیده ویا نامهای آنها بصورت اساطیری باقی مانده است. درصورتیکه بیشترشان در دخمه فراموشی مانده اند.

 

باربد یکی از بزرگترین نغمه پردازان, مطربان, خوانندگان و نوازندگان جهان است که فقط اسم وی زنده و جاوید مانده, ولی آثاری وی از بین رفته است. اما اگر سعی و تحقیق شود در موسیقی سنتی ما ممکن است در سر زمین آسیا بنامهای دیگری باقی مانده باشد.

 

مؤلفین برهان قاطع,   فرهنگ جهانگیری, موید الفضلا, فرهنگ انندراج, و آصف اللغات, اسم باربد را آورده اند, البته در تلفظ این نام اختلاف نموده اند. مؤلف مدارالافاضل" پاربد"(2) تلفظ نموده واز سلمان این شعررا  نقل کرده است:

                                                                  

ازپی خسرو گل بلبل شیرین گفتار

نغمه پاربد و صورت نکیسا آورد

 

قافیه کالبد آورده است:

 

گرت شیرین بخوانی باربد هست

وگر جان نیست باری کالبد هست

 

بعلاوه بیشترنویسندگان وی را از جهرم شیراز نوشته اند, اما طبق نوشته یک مستشرق (3) بعضی اورا از مردمان مرو می شمارند. بهر صورت در زبان های فارسی دری و اردو باربد تلفظ میشود.

 

در ادبیات فارسی اسم باربد بطور یک سمبول درآمده است و این نام را شعرا و نویسندگان هند بارها در ادبیات و نثر های خود گنجانیده اند. فیضی دکنی(4) ملک الشعرای دربار اکبری, در مثنوی نلد من می سراید:

 

امروز باین نوای چون شهد

من باربدم تو خسرو عهد (5)

 

باید دانست در هند دو نوع موسیقی وجود دارد. یکی موسیقی جنوب که موسیقی کرناتک نامیده میشود و بیشتر تحت نفوذ دراویدیها بوجود آمده است. اما نوع مهم و دامنه دار ووسیع و پهناوراست که هندوستانی موسیقی یا موسیقی شمال نامیده شده و تحت تأثیر کشورهای همسایه بالخصوص افغانستان و آسیای مرکزی بوده است. مردم آریایی چه در هند و چه در ایران و افغانستان و کشورهای دیگر از یک نژاد هستند. برعلاوه سرود های ویدایی و گاتاها از یک اصل و منبع ظهورنموده اند. علی اصغر حکمت می نویسد:"مکتب شمال از موسیقی ایران بسیار متأثر بوده وساز و آواز ایرانی از یمن نفس اساتید فن که از طریق مغرب بهندوستان سفر کرده اند رواج یافته است.  آلات موسیقی ایران نیز بهمین قیاس در شمال انتشار یافته. موسیقی هند بر روی ملایمت آهنگ ساخته شده  و ازین حیث با موسیقی ایران شبیه میباشد. موسیقی مشرق "هند و افغانستان و ترک و عرب" کاملاٌ  بر اساس آهنگ فردی اند.

"وینا"  معروف به ساراسوتی  که آنرابه عود ترجمه کرده اند  با آلات قدیمه آریایی مانند "چنگ" و "تار" شباهت دارد. سرود نیز اصلیت آریایی دارد.

 

تأثیر و نفوذ موسیقی هند در آریانای  قبل از اسلام ونیز در عصر اسلامی خیلی زیاد است. چنانچه بعد از تأسیس سلطنتهای اسلامی هند, استادان هنرموسیقی  پیوسته از افغانستان و آسیای مرکزی رهسپار در بار شاهان هندوستان شده و آلات موسیقی خود را همراه می آورده اند. چون آن جماعت در هندوستان متوجه به نغمات و الحان ملی هندی شدند و انواع راگها وسرودهای مذهبی هنود را استماع کردند, اندکی بعد, از ترکیب آوازها وسرودهای خود با نواها و الحان هندی نغمات وسرودهای جدید بظهور آوردند.

 

عامل دیگریکه  درانتشار موسیقی خراسان اسلامی در هندوستان تأثیر فراوان داشته است, همانا مجالس وجد و حال و محافل رقص وسماع صوفیه بوده است. این جماعت را به تقلید از افغانستان هنوز "قوال" میگویند.

بسیاری از ادوات جدید  موسیقی که در قرون اسلامی در هند متداول گردید مانند رباب, سرود, تار, طنبور, طبله, دلربا, همه با همان نامهای  فارسی دری معمول گردیده اند. همه نشان دهده آنست  که اجداد این ادوات از افغانستان قدیم و آسیای مرکزی بدیار هند آورده شده اند. (6)

 

موسیقی هندی براگ و راگنی و راگ پتر تقسیم میشود, که آنهارا در زبانهای اروپایی نمی شود ترجمه کرد. اما مؤلف مجمع العلوم مینویسد: "حکمای عجم دوازده مقام اختراع کرده اند. مقام بموجب اصطلاح اهل هنود بمنزله راگ است. دوازده مقام. بیست و چهار شعبه دارد وشعبه بحسب اصطلاح اهل هنود بمنزله راگنی است.  هر شعبه چند نغمه دارد. هریکی از دوازده مقام چهل و هشت فرزند دارد که بدین حساب فرزندان دوازده مقام چهل و هشت گوشه می شوند. این فرزندان را باصطلاح اهل خراسان گوشه گویند. راگ ادیا, شناخت راگ و راگنی و راگ پتر (پسر) یعنی مقام و شعبه و گوشه را گویند.

 

بسیاری از شعرا و نویسندگان بزرگ علاوه بر شعر و ادبیات منثور و منظوم در علم موسیقی هم دسترسی کامل داشته و از مطر بان و خنیاگران و نوازندگان و  موسیقی دانان توصیف و تمجید نموده اند. مسعود سعد سلمان یکی از بزرگترین شعرای فارسی گوی هند محسوب میشود. وی در دیوان خود مستقلاً  نی نوازان, خوانندگان, چنگ نوازان, بربط نوازان, قوالان, خوش آوازان, طبالان و غیره را ذکر و توصیف نموده است:

 

صفت محمد نایی

لحن نای محمد نایی

ارغنونی بود بتنهایی

چون بسر نای او در افتد دم

عاد گردد دلی که دارد غم

نغمه ای او چو جان بیفزاید

گرنثارش کنند جان شاید

راحت آن ساعت ست که او از خشم

مهر بازی کند بکلک درچشم

امر و نهی از امارتش خیزد

زر و در از از عبارتش ریزد

مطربان را بجمله گرد آرد

پرده از پیش صفحه بردارد...(7)

 

********

طبل از وصل تو چنان نالد

که من اندر فراق روح کسل

ای صنم چنگ زنان چنگ ساز

فخر همه چنگ زنان جهان

نگارینا نرستی زآب و درآب

سبک رفتاری و نیکو شناهی (7)ُ

 

همینطور طوطی هند حضرت امیر خسرو دهلوی (8) بزرگترین شاعر هند شمرده میشود. ُوی تنها در شعر دسترس کامل نداشته, بلکه در علم وفن موسیقی هم کمال داشته است. بعلاوه اورا موجد ستار هم می نامند. او در موسیقی راگهای هندی را با مقامات خراسانی مخلوط کرده راگهای تازه ایجاد کرده است. علامه شبلی مینویسد: "ذوق سر شارامیر خسرو باین فن (موسیقی) ظریف متوجه شد و در اندک زمانی آنرا به پایه اکمال رسانید که از ششصد سال باینطرف هم کسی درهند همپایه او پیدا نشده است. امیر خسرو علاوه برهندی درآهنگ و آوازهای فارسی هم مهارت داشته, لذا این دو موسیقی را بهم ترکیب داده علم تازه ای پدید آورده است. او خود آهنگ های زیادی اختراع کرده است. در کتاب راگ درپن مذکوراست که امیر خسرو در اختراع بعضی آهنگها بهترین شاهکار موسیقی دانی خود را بخرچ دادهاست" (9)

 

از اختراعات حضرت امیر خسرو محٌیر, سازگیری, یمم, عشاق, موافق, غنم, فرغنه, سرپرده, باخرز, فرودست و صنم میباشنُد.

 

گذشته ازین حضرت امیر خسرو در مثنویهای خود بارها نغمه و سرود و خنیاگیری و مطربی را ذکر نموده است. مثلاً در مثنوی "نه سپهر" می سراید:

 

لعبتان هندویی هم جابجای

گشته هم پا کوب و هم نغمه سرای

هریکی راگاه قتل معنوی

خنجری هندی زبان هندویی

این سرودی گفت کاهو گربدشتُ

بشنود نارد بصحرابازگشت

او الاون را چنان بنواخته

کاب حیوان را بردرانداخته

این گرفته تال رویین رابدست

زان دو روی او همه یک رویه مست

اوکشیده تار پولادین بساز

کاهنین دلها فتاده در گدازُ

این به نغمه زهره کیوان نسب

آن به زیبایی مه زهره طرب (10)

 

بعلاوه در مثنوی "قران السعدین" چنگ, رباب, نای, دف, و پرده را این طور توصیف میکند:

 

صفت چنگ که بی موست تن یکساقش

موی ساق دگرش تا بزمین آویزان

چنگ  سر افگنده سر افراخته

موی بمویش بهنر ساخته

یک شبه ماهی زسر انگیخته

سی شب و سی روز در آمیخته

نیم کمانی و زهش هست چهار

زخمه پیکانش بجان کرده کار

کشتی کاغذ برو بحرش گذر

کاغذ او ناشده از رود تر

شیخ عباپوش ببزم شراب

پیر دلی ساخته بهر شباب

گرچه چو معشوق کشندش ببر

هم دهد از ناله عشاق اثر

بسکه نماندش برگ از ناله خون

رگ بزنی خونش نیاید برون

زاده بسی زخمه که در جان نهی

لیک شکم تابه تهیگه تهی

پرده ز ابریشم و از موطناب

گاه بریشم گرو گه موی تاب

صد فن باریک چو مو بافته

زان همه مو چند رسن تافته... (ُ11)ُ

***********

گرفته چون پیاله تال در دست

نه از می کز سرود خویشتن مست(11)ُ

 

طوطی نامه نخشبی (12) از یک کتاب سانسکریت بنام" شوک ستپتی" ُ به فارسی و پس از آن بزبان انگلیسی ترجمه گردیده است. (13) مطابق ترجمه نامبرده دربامداد, طلوع خورشید, صبحانه, ناهار, نصف النهار, نیمروز, فاصله بین نمازهای ظهر و عصر, غروب, شام تاریکی, مغرب, نیم شب, و سپیده دم راگهای رهوی , حسینی, رست, بوسالیک, نهاوندی, عشاق, حجاز, عرق, مخالف, باخرز, زیر بزرگ و زیر خورد سروده میشود. ازین دوازده راگ, راگنی ها بر می آیند که آنهارا براشیم میگویند.

 

اولین کتاب فارسی در زمینه موسیقی هند "غنیة المنیه" میباشد که در عهد فیروزشاه تغلق (14) در سال 776هجری مطابق به 1374م بدستور ملک شمس الدین ابراهیم حسن ابو راجه استاندار گجرات (15) تألیف و در سال 1978م بسعی و اهتمام شهاب سرمدیُ چاپ و انتشار یافته است. (16) کتاب دوم که بعداً در زمان پادشاهان لودی (17) تألیف گردیده و خیلی پر ارزش میباشد "لهجات سکندرشاهی" است. عمر یحی کابلی بدستور سلطان سکندر لودی (18) این کتاب را تألیف وبنام وی معنون کرد. نسخه منحصر به فرد و کامل این کتاب در کتابخانه دانشگاه لکنهو مضبوط است. (19)

 

ُعلاوه بر سلطنت دهلی مراکز دیگر هم از نظر سیاست و فرهنگ پرارزش بوده اند. سلاطین شرقی که مرکز آنها شیراز هند یعنی جونپور بود, عاشق موسیقی بوده اند. بالخصوص سلطان ابراهیم شرقی  وسلطان حسین شرقی این هنر را خیلی جلو بردند. همینطور در جنوب هند سلاطین عادلشاهی  که مرکز آنها بیجاپور بود موسیقی را بکمال رسانیدند. ابراهیم عادلشاه ثانی  در زبان هندی "کتاب نورس"  را نوشته بود که شامل دو راگ غیر هندی حجاز و نوروز هم میباشد. ظهوری ترشیزی بر این کتاب مقدمه ای در فارسی نوشته بود که در دانشگاههای هندی  تدریس میشود. مقدمه نامبرده که بارها انتشار یافته این طور شروع میشود: ُ"سرود سرایان عشرت کده قال, که بنورس سرابستان حال, کار کام وزبان ساخته, شهد ثنای ضانعی عذب البیان اند که چاشنی نغمه های شکرین در رگ وپی می دوانیده, و خوش نفسان چمن نشاط, که به بسط بساط انبساط پرداخته, به زلال حمد خالقی رطب اللسان اند, که گل ترانه های تر از شاخسار صوت و صدا دمانیده. محمل شوق حجاز یانش بصدای تال هندیان رنگله بند, و زخم جگر عراقیانش به نمک طنبور ترکان در شکر خند. جلاجل اوراق درختان بهوای او ترانه ریز و بلبلان منقار بلیان بنوای او نغمه خیز" (20)ُ

 

اما دوره سلطنت مغلان گورگانی عهد طلایی هند بوده است. در دوره این سلسله هنر های زیبا مثل معماری ونقاشی و موسیقی باوج خود رسیده بود و بعضی ار پادشاهان این سلسله بالخصوص اکبر اعظم در تاریخ دنیا بی مثل میباشد.ُ بعلاوه نورتنان ویُ هریک بنوبه خود بی نظیر هستند. تان سین  مطرب و مغنی در بار اکبر بود که طبق گفته ابوالفضل  در ظرف یک هزار سال مثل وی بوجود نیامده است. ما وی را باربد هندی می نامیم. ابوالفضل در "آیین اکبری" یک باب برای موسیقی هند یا سنگیت مخصوص ذکر کرده در باره تال سین و خنیاگران دیگر می نویسد:

"ُگاه پردگیان شبستان دل را بفراز زبان جلوه دهد وزمانی با کمال تقدس بمیانجی دست و تار چهره بر افروزد. از دریچه گوش در شده بدیرین بنگاه باز گردد و هزاران ارمغان از خود بخود آرد. نیوشندگان را فراخوردیدغم وشادی بر افزاید وارستگی وپابستگی را یاوری کند- گیتی خداوند را بدو توجه فراوان و پژوهندگان این شنگرف جادورا درست دار. نادره کاران هندی و آریایی و تورانی و کشمیری از مرد و زن عشرت افزای بزم همایون. و این جادو نفسان سحر پرداز را هفت لخت ساخت و هریک را بروز هفته نامزد گردانید. باشارت والاباده را از راه گوش بر دهند و مستی و هوشیاری بر افزایند. علاوه بر تان سن وی سی وسه بین نواز, کرنا نواز, نغمه سرا, نوازنده, خواننده, گوینده و طنبور نواز را اسم برده است, که در میان آنها میرسید علی مشهدی, تاش بیگ قبچاقی, سلطان حافظ مشهدی, سلطان هاشم مشهدی و پیرزاده نبیره میر دوام خراسانی میباشنُد.

ُ

پس از جلال الدین اکبر, پسر و نبیره وی این هنر را رونق بخشیدند. یکی از شعرای نا شناخته سعدالله مشهدی متخلص بساعی بود که نسخه خطی منحصر بفرد کلیات وی در سال 1071 هجری (1661م) مرتب شده بود.   فعلاً یک نسحه منحصر بفردآن در موزه ملی دهلی مضبوط است. بعلاوه یک نسخه ناقص آن در کتابخانه ایشیاتیک سوسایتی کلکته محفوظ موجود میباشد. ساعی از درباریان شهزاده  شاه شجاع  پسر شاه جهان بود. او علاوه بر فارسی در زبان هندی نیز شاعری قوی دست بوده است. در مثنوی ساقی نامه شاعر یازده تصنیف خودرا ذکر نموده که بعضی از آنها در زمینه موسیقی میباشد:

 

نوشتم در اول دو "خورشید و ماه"

که هریک منور شد از نام شاه

سوم "هفت گوهر" نهادم اساس

که با "هفت پیکر" بود هم قیاس

چهارم یکی نسخه نام جو

که دیوان ساعی بود نام او

بودپنجمین نامه خوش کلام

که دارد بدان "راحت خواب" نام

بکس گو بهندی سخن رس بود

ششم نامه من "سرس" بود

دگر هفتمین نامه" سورج" من است

بهر جا که بینی بدان از من است

دگر هشتمین نامه دولت است

بجو تک بدان نام "جوتک ست" است

نهم چون نمودم بهندی سرود

بدان کرده ام نام "دوله نبود"

دگر گشتم از نام او نام جو

دهم "فیض نامه" بود نام او

ده و یک همین "نامه ساقیان"

که از خواندنش عیش یابد روان

 

در مثنوی "پری پیکر" هم شاعر تصنیفات خودرا به ترتیب ذکر نموده است وبعضی از تصنیفات وی مربوط به هنر موسیقی میباشد.

 

ز نظم و نثر و زهندی فسانه

زموسیقی بسی قول و ترانه

در اول نظم کردم سی فسانه

شده موزون کتاب عاشقانه

در آوردم حکایت های نایاب

نهادم نام اورا "راحت خواب"

پس آنگه هم بوزن هفت پیکر

نمودم نظم نامش "هفت گوهر"

ازان پس گوهری ار کلک سفتم

برای بزم " ساقی نامه" گفتم

پس از وی یافتم  از فیض خامه

نوشتم نظم نامش "فیض نامه"

نمودم جمع اول از قصاید

پس از وی هم غزل کو دل گشاید

ازان پس قطعه او دیگر رباعی

نهادم نام او "دیوان ساعی"

نمودم جمع مکتوبات نامی

نهادم نام او "منشأ نامی"

دگر درعشق نثر انجام کردم

بدان خورشید ماهش نام کردم

پس از وی نسخه هندی سرودست

بهندی نام او "دوله نبود" است

ز موسیقی سخن انجام کردم

بهندی هم "سرس رس" نام کردم

بهندی پوتهی ای ترتیب دادم

بهندی نام "سورج" من نهادم (20)

 

اما اورنگ زیب عالمگیر موسیقی را قدغن و از دربارخارج کرده بود. ولی امرای وی این فن را حفظ کردند و ازآن سرپرستی نمودند. بعلاوه آثار بی شمار پر ارزش موسیقی در این عهد بوجود آمد. تان سین در زبان هندی کتابی بنام "بدپرکاش" نوشته بود که امروز وجود ندارد. اما حکیم محمدارزانی آنرا بنام "تشریح الموسیقی" ترجمه کرده است که فقط دو نسخه خطی آن محفوظ است.

 

همینطور مان کتوهل که بدستور راجه مان سینگ, حاکم گوالیار توسط استادان برجسته به زبان هندی تألیف گردیده بود, امروز معد وم است. اماترجمه فارسی آن بنام "راگ درپن" بوسیله فقیرالله مشهور به سیف خان یکی از امرای اورنگ زیب انتشار یافته است. خوشبختانه همرای ترجمه نامبرده "صوت الناقوس" تألیف محمد عثمان قیس که قبلاً در مطبع نولکشور چاپ شده بود نیز دوباره طبع گردیده است. گذشته ازین  در همین عهد توسط یکی از امرای اورنگ زیب کتاب "پاریجاتکا"  نیز از سانسکریت بفارسی ترجمه گردیده است.

 

دو کتاب مهم دیگر که در عهد اورنگ زیب تألیف گردیده بود عبارت از "تحفتة الهند" و "مرأة الخیال" میباشند. تحفتة الهند تألیف میرزا جان یا میرزا خان شامل هفت باب است وباب پنجم آن باب موسیقی میباشد. جلد اول  این کتاب بسعی و اهتمام مرحوم دکتر نورالحسن انصاری انتشار یافته است. "مرأة الخیال" تألیف امیر شیر علی خان لودی اصلاً تذکره شعراست. علاوه بر ذکر شعر و شعرا علوم وفنون گوناگون مثل تاریخ, عروض, صنایع وبدیع, علم نفس, عرفان و تصوف, تعبیر خواب, جغرافیا, طب, عجایب دنیا, اخلاق و موسیقی نیز درآن بررسی گردیده است.  این کتاب در سال 1102 هجری (1690-91م) تألیف و در سال 1324 هجری 1906 م چاپ گردیده است.

 

پس از اورنگ زیب سلطنت مغلان گورگانی رو به انحطاط رفت. اما در قرنهای هجدهم و نوزدهم م در زمینه های گوناگون فرهنگی بالخصوص در زمینه موسیقی آثار بی شمار پر ارزش به زبان فارسی دری بوجود آمد. علاوه برپادشاهان این سلسله نوابان و راجگان هند از فن موسیقی سر پرستی نموده آنرا زنده و جاوید نگهداشتند. از میان کتابها و رساله های بی شمار که دراین موضوع تصنیف و تألیف گردیده یک تعداد آن عبارت از: اصول نغمات آصفی, نادرات شاهی, مرات آفتاب  نما, خلاصة العیش عالمشاهی, مفتاح السرود, معرفة النعم, شمس الاصوات, ذکر مغنیان هندوستان بهشت نشان, رساله در علم موسیقی, تألیف درویش علی چنگی خانی (خوانی), نغمات الاسرار تألیف میرزا احمد بن میرزا محمد, رساله موسیقی, منتفع الطالبین وراگ راگنی میباشد.

 

 کتاب موسیقی که تا امروز نا شناخته مانده است محتوی نغمه داؤد و البوم موزیک میباشد. نسخه مصور نغمه داؤد که در قرن هجدهم نوشته و بخط نستعلیق استنساخ گردیده بود در موزه ملی هند نو محفوظ است. این نسخه دارای چند میناتور است که در صفحه مقابل آن در فارسی دری تشریح گردیده است. مثلاً در مقابل یک میناتور این ابیات داده شده است:

 

یک حور مثال اندر آن دشت

بردوش گرفته بین می گشت

چون بود زهجر یار غمگین

میداد بخود ز سیر تسکین

چون نغمه اش آهوان شنیدند

مستانه به پیش او دویدند

 

البوم خطاطی شامل رساله ای درباره موسیقی است که درآن ابیات راگها و راگنی های گوناگون در زبان هندی داده شده و در فارسی دری ترجمه گردیده است. مثلاً راگنی رام کلی, راگنی کیدارا, راگ توری, راگ بیروی, راگ مالسری, راگنی  بنگالی, راگنی مارو, راگ گوری, راگ ملار, راگنی سد کلیان .

متأسفانه این  نسخه که در سال 1830 م استنساخ گردیده ناقص الاول است.  ولی آنچه موجود است دارای بیست ویک میناتوروشصت ویک ورق میباشد.

 

بزرگترین شاعر دوزبانه فارسی دری و اردو میرزا اسدالله خان غالب دهلوی (19) میباشد. غالب یک مثنوی بنام "مغنی نامه" سروده است که این طور شروع میشود:

 

مغنی دگر زخمه برتار زن

گل از نغمه تر بدستار زن

بپردازش آن گل افشان نوای

نگویم غم از دل, دل از من ربای

دل از خویش بردار و بر ساز نه

هم از خویش گوشی بر آوازنه

ز گنجینه ساز بر دار بند

درین پرده نقشی بهنجار بند

برامش بزاورهم آواز شو

بآهنگ دانش نوا ساز شو

که دانم ز دستان سرایی چنین

دل آویز باشد نوایی چنین

زکام و زبان هرسه جان را درود

زجان جاودانی روان را درود

گهر جوی را مژده کز تیره خاک

درخشد همی گوهر تابناک (19)

 

آخرین شاعر بزرگ دو زبانه فارسی دری و اردو علامه اقبال میباشد. اقبال در "بندگی نامه" تحت عنوان "دربیان فنون لطیفه غلامان" در باره موسیقی می نویسد:

 

مرگها اندر فنون بندگی

من چه گویم از فسون بندگی

نغمه او خالی از نار حیات

همچو سیل افتد بدیوار حیات

چون دل او تیره سیمای غلام

پست چون طبعش نواهای غلام

از دل افسرده او سوز رفت

ذوق فردا لذت امروز رفت

از نی او آشکارا راز او

مرگ یک شهر است اندر ساز او

ناتوان و زار می سازد ترا

از جهان بیزار می سازد ترا...

********

الحدز این نغمه موت است وبس

نیستی در کسوت صوت است وبس

تشنه کامی این حرم بی زمزم است

در بم و زیرش هلاک آدم است

سوز دل از دل برد غم می دهد

زهر اندر ساغر جم میدهد

بندگی از سر جان نا آگهیست

زان غم دیگر سرود او تهیست

من نمی گویم که آهنگش خطاست

بیوه زن را اینچنین شیون رواست

نغمه باید تند رو مانند سیل

تا برد از دل غمان را خیل خیل

نغمه می باید جنون پرورده ای

آتشی در خون دل حل کرده ای...

می شناسی در سرود است آن مقام

"کاندرو بی حرف می روید کلام"
مطرب ما جلوه معنی ندید

دل به صورت بست و از معنی ندید (20)

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

ترجمه و تاثیر شعر فارسی در شبه قاره

نویسنده:دكتر ابوالقاسم رادفر

 

مقدمه

از آنجا كه ملل جهان به مناسبت های گوناگون همواره در تماس رفت و آمد بوده و هستند خواه‌ناخواه زبان و ادبیات و مسائل مختلف فرهنگی و آداب و رسوم آنان بر یكدیگر تأثیر می‌گذارند و این، امری طبیعی است. البته گاهی بسته به شرایط، این اثرگذاری بیشتر و زمانی كمتر است، به‌ویژه در كشورهایی مانند ایران و هند كه وجوه مشترك تاریخی، زبانی و فرهنگی بسیار داشته‌اند این اثر كاملاً مشهود است. تشابهات و پیوندهایی كه بین زبان های باستانی ایران و هند به علت منشا واحد رابطه خویشاوندی وجود دارد با مقایسه بعضی از واژه‌های دو زبان مانند كلمات پدر، مادر، برادر، دختر، سر، تن، بازو، دندان، پیل، گاومیش، جو، گندم و ... تأیید می‌شود.

در زمینه ادبیات هم اگر ادبیات فارسی را با بخش مهمی از ادبیات شبه‌قاره مقایسه كنیم آثار بسیاری را می‌بینیم كه ترجمه‌ای از آثار فارسی هستند، یا تحت تأثیر آنها پدید آمده‌اند. برای نمونه در ادبیات اردو، در نظم و نثر، داستان و غیر داستان این تاثیر و نفوذ زبانی و ادبی كاملاً مشهود است. البته این تاثیرگذاری زبان و ادبیات فارسی فقط به زبان و ادبیات شبه قاره محدود نمی‌شود. بسیاری از زبان ها و آثار ادبی جهان تحت تأثیر زبان و ادبیات فارسی بوده‌اند و آثار بسیاری تحت تأثیر ترجمه آثار شاعران و نویسندگان فارسی‌زبان پدید آمده است كه در اینجا فقط به اختصار اشاره‌ای به نفوذ چند تن از بزرگان ادب فارسی ایران در شبه قاره به عنوان مشت نمونه خروار می‌كنیم.

كتاب ها و مقالات و پایان‌نامه‌های دكتری چندی درباره تاثیر زبان فارسی بر زبان های محلی هند نوشته شده است. وجود بیش از 60 درصد واژه‌های  فارسی در زبان اردو و تقریباً 40 درصد در زبان هندی و حدود هشت هزار واژه فارسی و عربی در زبان بنگالی و واژه‌های بسیاری در زبان های شبه قاره (حدود 20 درصد) (1)در طول 350 سال ارتباط حكومت های فارسی‌زبان با مردم شبه قاره، دامنه نفوذ زبان فارسی را نشان می‌دهد.

جواهر لعل نهرو اولین نخست‌وزیر دانشمند و روشنفكر هند مستقل در آثار خود اشاره‌های زیادی به فرهنگ و تاریخ ایران دارد. او وقتی درباره روابط تیموریان هند با ایران دوران صفوی سخن می‌گوید، نظر خود را درباره نفوذ فرهنگ فارسی بر هند ابراز می‌كند و می‌نویسد: "تمام زبان های جدید هندی پر از كلمات فارسی می‌باشند. این امر برای زبان هایی كه فرزندان زبان سانسكریت باستانی می‌باشند، بدیهی است و مخصوصاً برای زبان هندوستانی كه خود مخلوطی از زبان های مختلف می‌باشد، بسیار طبیعی است، اما حتی زبان های دراویدی (2) جنوب هند تحت تأثیر لغات فارسی واقع شده‌اند."

وجود لغات فارسی و عربی به تعداد زیاد در" راماین"(3) نیز نشانگر رواج بیش از اندازه زبان فارسی در شبه‌قاره بود. این واژه‌ها در زبان هندی رواج دارند: "رخ، پوچ، باغ، ساز (در معنی ساز و سامان)، بازار، دربار، سهم (به معنی ترس)، پیاده، شور، تیر، گمان، اندیشه، نوازنا (از مصدر نوازیدن)، بار باز، ساده، گود، اسوار (به معنی سوار) نشان، جهان، كاغذ، رنگ، برابری، زین، بخشش، سرتاج، میوه، شاخ، كلاه، كمان، مزدوری، داغ، گردن، تركش (به معنی تیردان)، زور، خوار (به معنی ذلیل)، فراخ، زندان، هنر، چوگان، موشك (به معنی موش)، پلنگ، كرم، گناه، بس، چار، لگام، سفیدی، سان، آه، هیچ، فیروز، جوان، مرهم، پایك (به معنی پیاده و قاصد)، میش و ..."(4)

اما درباره بخش دوم، یعنی نفوذ و حضور شعر فارسی در شبه قاره، نخست از فردوسی و شاهكار جهانی او شاهنامه شروع می‌كنم:

 

شاهنامه

حماسه بزرگ استاد طوس تنها اثری متعلق به سرزمین ایران و زبان فارسی نیست، بلكه یك اثر جاودان جهانی به‌شمار می‌رود كه از آغاز پدید آمدن همواره در بین اهل فن و تحقیق و حتی مردم عادی و عامی رواج بسیار داشته است. حد و اندازه آن به درجه‌ای است كه برخی از محققان ادبیات حماسی آن را از ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر برتر و بالاتر می‌دانند و فقط یادآور می‌شوم كه بالغ بر دویست اثر به تقلید شاهنامه سروده شده است و به اكثر زبان های زنده ترجمه شده است كه اینجانب در مقاله‌ای به مناسبت "هزاره تدوین شاهنامه" در دانشگاه تهران فهرست ترجمه‌های شاهنامه را ارایه داده‌ام. فقط در اینجا به این نكته اشاره می‌كنم كه "فقط در زبان بنگالی درباره فردوسی و شاهنامه 23 اثر از آغاز سده نوزدهم تا امروز انجام گرفته است."(5)

درباره تاثیر شاهنامه و فردوسی در شبه قاره می توان به منابع زیر مراجعه كرد:

1- "شاهنامه و هند" از پروفسور امیرحسن عابدی (ص8-53)

2- "نفوذ فردوسی و شاهنامه در سند" از استاد حسام الدین راشدی (ص 84-69)

3- "آثار قهرمان شاهنامه در ادبیات باستانی هند" از پروفسور آچاریه دارمندرنات (ص 190-187.

 

خیام

تا آنجا كه اینجانب درباره نفوذ شاعران پارسی‌گوی در ادبیات جهان تحقیق كرده و می‌توانم ماخذ و سند ارایه دهم، هیچ  شاعری به اندازه خیام، تاكنون آثارش به زبان های دیگر ترجمه نشده، حتی كشورها و زبان هایی وجود دارد كه تاثیر ادبیات فارسی در آنها تنها از طریق ترجمه رباعیات خیام است و تاكنون بالغ بر چهل زبان رباعیات خیام ترجمه شده كه در این‌ باره فقط جهت اطلاع از ترجمه‌های رباعیات خیام به زبان های محلی شبه قاره می‌توانید به مقدمه كتاب نذر خیام از راجه مهكن لال (اولین مترجم اردوی رباعیات خیام) مراجعه كنید كه در آنجا از ترجمه‌های بنگالی، گجراتی، تامیل، اوریه، سانسكریت، هندی، تلكو، مراتهی، اردو و حتی زبان های اروپایی اطلاعاتی داده شده است.(6) شاید اشاره بدین نكته ضروری باشد كه فقط در زبان بنگالی شش ترجمه و تألیف درباره رباعیات خیام و خود او در سده اخیر انجام گرفته است. همچنین (به نقل تعلیقات ترجمه فارسی تاریخ ادبی ایران تالیف ادوارد براون جلد دوم ترجمه علی پاشا صالح در اروپا) صدها اثر درباره خیام و آثار و اندیشه او نوشته شده است. همین نمونه‌ها و آثار نشانگر نفوذ عمیق ادبیات ایران به ویژه شعر فارسی در بین ملل دیگر و زبان های گوناگون جهان است.

 

نظامی

یكی از مظاهر مهم نفوذ زبان فارسی در شبه قاره وجود نسخه‌های خطی فراوان آثار شاعران فارسی‌گوی ایران در كتابخانه‌های متعدد شبه‌ قاره است. به عنوان نمونه می‌توان یادآور شد كه فقط درباره نظامی گنجوی شاعر فارسی‌سرای خمسه‌پرداز سده ششم بر اساس مقاله پرفسورا شریف حسین قاسمی از 37 كتابخانه هند 292 نسخه از آثار مختلف نظامی و شروح آنها معرفی شده كه البته تعدادی از آنها شروحی است كه استادان هندی برای فهم اشعار نظامی نوشته‌اند. اگر روزی تمام كتابخانه‌های هند و پاكستان و بنگلادش به طور كامل فهرست شود خود نشان می‌دهد كه بالغ بر 1000 اثر فقط از آثار نظامی به صورت نسخه خطی وجود دارد و اگر كتابهای چاپی، تحقیقات، رسالات و آثار هنری مانند نقاشی ها، مینیاتورها و خطاطی های پیرامون نظامی جمع شود، خود رقمی بالاتر از دو هزار می‌گردد، كه البته علاوه بر مقاله پرفسورا شریف قاسمی اینجانب هم در كتابشناسی نظامی گنجوی كه به مناسبت كنگره بزرگداشت نظامی (سال 1371) چاپ شده در كتابی بالغ بر 600 صفحه درباره نسخ خطی، چاپی، مقالات، فرهنگ ها، پایان‌نامه‌ها، ترجمه‌های آثار نظامی به زبان های مختلف، مقلدان آثار نظامی، معرفی نظامی‌شناسان ایرانی و خارجی به تفصیل سخن گفته‌ام.

 

عطار

مقبولیت و شهرت عطار در میان هندیان تا بدان پایه بوده است كه حتی فیضی (1004-954 هـ) ـ ملك الشعرای دربار اكبر (7)ـ در نامه‌ای كه به شاه می‌نویسد، ضمن نقل حكایتی به ابیات زیر از عطار استناد می‌ورزد كه خود دلیل استوار دیگری بر شهرت و آوازه عطار در دیار هند تواند بود.

" ز نادانی دل بر جهل و پر مكر

   گرفتار علی ماندی و بوبكر

 
   چو یكدم زین تخیل می‌نرستی

 نمی‌دانم خدا را كی پرستی (8)

 

تفصیل مربوط به نسخه‌های خطی و چاپی و ترجمه‌ها و تحقیقات پیرامون عطار در شبه ‌قاره هند خیلی بیش از نظامی است و فقط به عنوان نمونه از پندنامه او به زبان اردو و پنجابی، ده ترجمه و از تذكره‌الاولیاء شش ترجمه و از منطق الطیر سه ترجمه ذكر شده است.

فقط در مقاله "عطار در شبه ‌قاره"(9) تعداد 555 اثر متعلق به عطار شامل نسخه‌های خطی، چاپی، شروح، تراجم و نوشته‌های دیگر معرفی شده است كه این خود یك نمونه دیگر از رسوخ افكار و اندیشه و شعر ادب فارسی در شبه‌ قاره است.

 

سعدی

حضور سعدی و آثارش در شبه‌ قاره از زمان خود وی چنان گسترش داشته، كه آثار او به عنوان كتاب درسی در حوزه‌ها و مدارس و مكتب‌خانه‌ها و حلقه‌های وعظ و خطابه به عنوان آثار ادبی و اخلاقی مورد استقبال همگان بوده است. وجود نسخه‌های فراوان خطی و چاپی، شرح ها و فرهنگ های مختلف، تحقیقات و پژوهش های متعدد درباره زندگانی و آثار و افكار این شاعر و نویسنده بزرگ در شبه‌ قاره نشان‌دهنده نفوذ و پایگاه عمیق زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره است. فقط در سده نوزدهم و بیستم، به زبان بنگالی تعداد سه ترجمه از آثار شیخ سعدی انجام گرفته و تاكنون بالغ بر 60 اثر به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده است. فكر می‌كنم ذكر همین دو مورد برای تاثیرگذاری آثار و افكار سعدی بر ادبیات شبه‌ قاره كافی است؛ در حالی كه دامنه نفوذ سعدی فقط منحصر به شبه‌ قاره نیست، بلكه در اروپا تاثیر آثار داستانی ـ اخلاقی سعدی را بر آثار برخی نویسندگان بزرگ غربی چون لافونتن (10) نمی‌توان انكار كرد. تنها با مراجعه به كتاب درباره سعدی تألیف خاورشناس بزرگ فرانسوی هانری ماسه (Henry Masse) می‌توان تا حدودی به نفوذ و تاثیر عمیق سعدی بر غرب، به‌ویژه ادبیات فرانسه پی برد.

 

مولوی

 مولانا جلال‌الدین عارف وارسته‌ای كه آیین او عشق است و كلام او دعوت به یگانگی، عاشق سوخته، اما آگاه به معارف الهی كه وجودش را محبت و ستایش خدای یكتا پر كرده است. مثنوی و غزلیات او در عین اینكه دریایی است آكنده از جوش عشق و جوشش عرفان، نقاوه( برگزیده) و چكیده فرهنگ و معارف اسلامی و ایران را هم در خود جمع دارد. از بین شاعران ایرانی شاید هیچ شاعری جز سعدی از لحاظ وسعت دامنه تاثیر در خارج از ایران به پای مولوی نرسد، زیرا عمق اندیشه و سلطه معنوی كلام مولانا در سراسر قلمرو فرهنگ فارسی، هندی، عربی، تركی تقریباً از زمان خود شاعر چنان تاثیری بر افكار و قلوب مردم و صاحبان اندیشه گذاشته است كه اثر آن نه تنها در فلسفه و عرفان بلكه در ادبیات آن سرزمین ها هم كاملاً احساس می‌شود ...

نویسنده این سطور در مقاله‌ای تحت عنوان "ترجمه‌های آثار مولوی"(11) به تفصیل درباره ترجمه‌های آثار مولوی به زبان های مختلف پرداخته و از ترجمه‌های اردو، بنگالی، پنجابی، سندی و كشمیری نیز یاد كرده‌ام. بنا به نقل دكتر ابوالبشر فقط 21 اثر درباره مثنوی و شرح و تفسیر آن از اوایل قرن نوزدهم تاكنون به زبان بنگالی نوشته شده است.

مثنوی مولانا همواره در مجالس سماع و ذكر عارفان و درویشان خوانده می‌شود و هنوز هم این كار ادامه دارد و از قدیمی‌ترین ایام از نفوذ شعر مولانا و تاثیری كه بر روح و دل سالكان و مریدان داشته مطالب زیادی در كتاب ها و زندگینامه‌های افراد كه گاه باعث تحول روحی و انقلاب درونی آنان گردیده، ذكر شده است. حتی مشایخ صوفیه برای تهذیب نفس مرید و آموزش نكات دقیق عرفان به سالكان درس مثنوی می‌دادند. در اینجا به جهت اختصار تنها به ذكر نمونه‌ای از كتاب "محبوب ذی المنن تاریخ اولیای دكن" عبدالجبار ملكاپوری بسنده می‌كنم. مولف پنج گنج درباره شاه نورالله صاحب هندوستانی می‌نویسد ... عارف كامل و عالم عامل بود. همیشه درس مثنوی می‌داد و مضامین را خوب شرح و بسط می‌فرمود. اهل دكن او را مولانای مثنوی می‌گفتند. اكثرمشایخ دكن در مثنوی از ایشان سند اخذ كردند. شاه براهان الله قندهاری و شاه میران صاحب حیدرآبادی مثنوی را درس به درس نزد ایشان خواندند. ایشان در منزلش از بعدازظهر تا عصر مثنوی درس می‌داد ... (12)

مثنوی سه سال بعد از مرگ مولانا به وسیله شاگردش احمد رومی به هند رسید ... مثنوی معنوی و سایر اشعار عرفانی نه تنها در افكار مسلمانان بلكه در افكار هندوان و سایر مذاهب نیز موثر بوده است. مثلاً شاعری مسلمان به نام "كبیر" در قرن نهم هجری از تلفیق تصوف اسلامی و افكار هندویی یك مكتب عرفانی به نام "بهاكتی" ابداع كرد كه اساس آن ایمان به خدای واحد و احترام به همه ادیان و مذاهب و ... است.(13)

 

حافظ

حافظ را شاید بتوان یكی از معدود شاعران مهم و مقبول جهان دانست كه شعر و اندیشه او آثار و افكار شاعران و نویسندگان بسیاری را در شرق و غرب تحت تاثیر خود قرار داده است. وجود نسخ بی‌شمار از مجموعه اشعار این اندیشمند و غزل‌سرای بزرگ در كتابخانه‌های بزرگ و كوچك جهان، عمومی یا خصوصی، حكایت از حسن قبول و رواج شعر حافظ دارد. به عنوان نمونه تنها در شبه‌ قاره، غزلیات حافظ بدان شهرتی دست یافت كه تقریباً از زمان خود حافظ و به مصداق بیت زیر مورد توجه بوده است:

 

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌خوانند

سیه چشمان كشمیری و تركان سمرقندی

 

این استقبال گرم و باشكوه از كلام لسان‌الغیب بدان جا رسید كه تا یك نسل قبل در شبه‌ قاره هیچ فرد باسوادی پیدا نمی‌شد كه آثار سعدی و حافظ و احتمالاً مولوی را نخوانده باشد و نمونه‌هایی به حفظ در خاطر نداشته باشد. حتی هیچ خانه‌ای نبود كه در آن نسخه‌ای از كلیات حافظ شیرازی یافته نشود. از سال 1791 م كه نخستین بار چاپ دیوان حافظ تحت نظارت آقای ابوطالب‌خان اصفهانی متوطن به لكهنو از كلكته انتشار یافت، تعداد زیادی از مجلدات آن كتاب در هند و ایران و تركیه انتشار یافته است.(14) البته اینها غیر از انتشار نسخه‌های چاپی و تحقیقات و ترجمه‌ها و نفوذ اشعار حافظ در برخی اشعار به زبان های محلی شبه‌ قاره است كه اگر بخواهیم به یكایك آنها بپردازیم بحث بسیار طولانی خواهد شد، فقط به نمونه‌ای بسنده می‌كنم:

"مثل اینكه فقط حافظ در فكر حضرت گورو نانك نخستین پیشوای بزرگ دین سیك نفوذ كرد، چنان كه حضرت گورو‌ نانك نوشته: دین در خرقه مرتاض نیست، در عصای درویش نیست، در خاكستر نیست كه روی تن مالیده شود، در حلقه‌های گوش نیست، دین در سر تراشیده نیست، در ناقوس نیست. اگر مایلید صراط مستقیم را پیدا كنید از آلایش های دنیوی پاك شوید."

این افكار حضرت گورو نانك كه مشمول سروده‌هایش است، فكر حافظ را به یاد می‌آورد:

نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند
 نه هر كه آینه سازد سكندری داند  
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
 كلاه‌داری و آیین سروری داند  
هزار نكته باریك‌تر ز مو اینجاست 
نه هر كه سر بتراشد قلندری داند(15)  

 نمونه‌های دیگری از مشابهت افكار گورو نانك و حافظ وجود دارد (به ماخذ رجوع شود) و نیز درباره "تأثیر حافظ بر سخن‌سرایان فارسی زبان هند" به مقاله سید انوار احمد رجوع شود.(16)

همچنین سخن گفتن درباره ترجمه‌های حافظ هم حدیث مفصل دارد، زیرا شعر حافظ به بالغ بر سی زبان؛ نه یكبار، بلكه چندین بار ترجمه شده كه فقط اشاره‌ای مختصر به ترجمه آن در بعضی از زبان های محلی شبه‌ قاره می‌كنم.

 در زبان بنگالی 19 ترجمه تنها در دو سده اخیر، پنجابی 7 ترجمه، اردو بالغ بر 24 ترجمه وجود دارد. همین طور غزلیات حافظ به زبان های كشمیری، آسامی و هندی نیز ترجمه شده است.

 اینجانب در كتاب خود تحت عنوان حافظ‌پژوهان و حافظ‌پژوهی(17)  به تفصیل، ترجمه‌های حافظ را به زبان های گوناگون آورده‌ام. البته در جزوه‌ای كه خانه فرهنگ ایران در بمبئی به مناسبت "جشن حافظ شیرازی" چاپ كرده به ترجمه‌ها و شروح حافظ به اردو و برخی منابع دیگر اشاره كرده است. از جمله در آن از 24 ترجمه و شرح اردوی دیوان حافظ نام برده شده است.(18)

 البته نفوذ و حضور حافظ در میان مردم شبه‌ قاره منحصر به اینها نمی‌شود. انبوه نسخ خطی و چاپی(19)، تحقیقات فراوان مستقل، ترجمه‌ها، شروح، تقلیدها از یك طرف، و نفوذ عمیق و رسوخ افكار بلند حافظ در اندیشه متفكران از طرف دیگر است كه فقط اشاره به یك مورد می‌كنم و آن اشعار و افكار علامه اقبال لاهوری است كه كاملاً تحت تاثیر دو متفكر و عارف ایران مولانای روم و حافظ شیراز بوده است كه تفصیل آن را می توانید در كتابهای "اقبال در راه رومی" تالیف دكتر سید محمد اكرم متخلص به اكرام (چاپ پاكستان) و "حافظ اور اقبال" تألیف دكتر یوسف حسین‌خان (چاپ آكادمی غالب دهلی، 1976 م) و دیگر مآخذ مطالعه كنید. یا تاثیر حافظ در گوته شاعر آلمانی به حدی بود كه در واقع گوته دیوان شرقی خود را تحت تاثیر مطالعه غزلیات حافظ پدید آورد. همچنین در كتاب ها آمده است كه پدر رابیند رانات تاگور هر صبح قبل از هر كاری ابیاتی از حافظ و صفحاتی از اپانیشادها را می‌خوانده است. غنای اندیشه و وسعت جهان‌بینی و هنر جادویی كلام حافظ در طول ششصد و اندی سال توانسته قلوب بسیاری از مردم و افكار جهانی را تحت تأثیر خود قرار دهد و پرداختن بدان، وقت مفصلی را می‌طلبد.

با ذكر نمونه‌های فوق تا حدودی دورنمای نفوذ و تاثیر زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره روشن می‌شود. البته خود می‌دانید كه زمینه‌های رسوخ و حضور زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره صرفاً به زبان و شعر محدود نمی‌شود و ابعاد گسترده‌تری دارد كه به توفیق خداوند بزرگ آن را به زمان دیگری وامی‌گذارم و سخن خود را با این مصراع به پایان می‌برم: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

نام آوران

سبک هندی



 

فهرست نام شاعران :

 

صائب تبریزی / غنی کشمیری / نظیری نیشابوری / تاثیر تبریزی / قاسم مشهدی / وحید قزوینی / مسیح کاشانی / سلیم تهرانی / واعظ قزوینی / کلیم کاشانی / رفیع مشهدی / قدسی مشهدی / دانش مشهدی / ظفرخان حسن / محمدعلی شیرازی / نجیب کاشانی / میرنجات اصفهانی / عبدالقادر بیدل دهلوی / ابیات پراکنده شاعران سبک هندی

 


 

صائب تبریزی ( شاعر قرن یازدهم) مشهورتر از آن است که نیازی به معرفی داشته باشد. غرابت مضمون و قوت لفظ ، به ابیات او درخششی ویژه بخشیده و انتخاب بیتهای زیبا و در عین حال متفاوت را از میان سروده های او دشوار ساخته است. (شناختنامه صائب تبریزی را از اینجا بخوانید)

زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت

کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!

گر تو گل همیشه بهار زمانه ای
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم!

از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی خبران قافله ریگ ِ روانیم

 گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها

هوا چکیده نور است در شب مهتاب
ستاره خنده  حور است در شب مهتاب

گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!

ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!

بوی گل و باد سحری بر سر راه اند
گر می روی از خود ، به از این قافله ای نیست

کمند زلف در گردن ، گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی

پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای

در حسرت یک مصرع  ِ  پرواز بلند است
مجموعه  بر هم زده بال و پر من

نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!

داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!

نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!

بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه  ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!

 


 

 

غنی کشمیری (متوفی۱۰۹۷ه ق) از سرآمدان سبک هندی به شماراست. غنی کهبه مشرب فقر وعرفان گرایش داشت، زندگانی در گوشه نشینی گذراند و در چهل سالگی این جهان را وداع گفت. در اینجا نمونه ای از ابیات او را می آوریم. این نخستین  بخش از " مضامین گم شده " است. هر گاه حوصله ای حاصل شد به سراغ برخی دیگر از شاعران این شیوه خواهیم رفت.

 

تا بود  گفت و  گو سخنم  ناتمام  بود

نازم به خامشی که سخن را تمام کرد

 

بالش  خوبان  دگر از  پر  است

شوخ مرا فتنه به زیر سر است!

 

افتادن و برخاستن باده پرستان

در مذهب رندان خرابات نماز است

 

خوشا عهدی که مردم آدم بی سایه را دیدند

غریب است این زمان گر سایه آدم شودپیدا

 

تابوت مرده ای دوش هشیار کرد ما را

پای  به  خواب  رفته  بیدار  کرد ما را

 

شعر دگران را همه دارند به خاطر

شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد!

 

خواستم کز گلشن دیدار او چینم گلی

چشم واکردن در حیرت به رویم باز کرد

 

غافل  دادیم  دل  به  دستت

ما را یاد  و تو را فراموش!

 


 

نظیری نیشابوری( متوفی۱۰۲۱ ه ق ) از پیشگامان سبک هندی است.صاحب تذکره آتشکده او را "شاعری بی نظیر" می داند و صائب رسیدن به او را خیال می شمرد:

صائب!  چه خیال است رسیدن به نظیری
عرفی به نظیری نرسانید سخن را

دیوان او که حدود ۱۰۰۰۰ بیت دارد ، یک بار به اهتمام دکتر مظاهر مصفا و یک بار به کوشش محمدرضا طاهری منتشر شده است.

درس ادیب اگر بود زمزمهّ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را

شاهدان چمن تهیدست اند
جامه سرو تا سر زانوست!

گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیلهّ ما نیست!

ز بس که گشته ام از درد ِ انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوّت رسیدن نیست!

در دل او درد ما از ناله تاثیری نکرد
برد مرغی نامهّ ما را که بال و پر نداشت!

آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!

نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد

گویا تو برون می روی از سینه وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد!

کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند

دولتی بود که مُردیم به هنگام وداع
آن قَدَر زنده نماندیم که محمل برود!

سینهّ پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را ، شیون شود!

دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده ای!

ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند

این کهنه سفینه های از کار شده
خوب است جنازه های ساحل باشند!

یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خونبهایی نزدیم

صد قافلهّ شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم!

 

 


 

میرزا محسن تاثیر تبریزی ( متوفی ۱۱۳۱ه ق) از سخنوران دوران صفوی است که بوی سخن صائب از شعر او به مشام می رسد. دیوان او را دکتر  امین پاشا اجلالی - از مدرسان ادبیات در دانشگاه تبریز - تصحیح کرده است.از ابیات تاثیرگذار او اینها را برگزیده ایم:

زنگ ساعت شیونی گر می کند حیرت مکن
از برای فوت وقت خویشتن در ماتم است!

پیرو افتادگی ، آخر به جایی می رسد
قطره ای بودم تنزّل کردم و دریا شدم!

بر ما چه ستمها که نرفت از تن خاکی
چون ریشه دویدیم و به جایی نرسیدیم!

شبی در هجر او بر ما گذشته ست
که باک از شورش محشر نداریم!

به رقیب چون پسندم که تو رو به رو نشینی
که ز رشک می دهم جان ، چو به مرگ او نشینی!

نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است
هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را

جستجوی حق به پای کفر و ایمان می کنم
یک قدم در سایه دارم ، یک قدم در آفتاب

بر این نسَق گذرد گر مدار صحبتها
به هر کجا که کسی نیست جای ما خالی ست!

راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند
خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است

دو پادشاه به یک مملکت نمی گنجد
در آن دلی که محبت بود فراغت نیست

تو می خرامی و از بس به خویش می بالد
زمین به پیرهن آسمان نمی گنجد!

مشو ز نکهت پیراهن سحر غافل
که بوی یوسف از این گرگ و میش می آید

گمان کنید عزیزان! که آب برده مرا
تعجب از مژهّ اشکبار من مکنید!

تنش از لطف می آید در آغوش
به آن نرمی که آید خواب در چشم!
 

 

 


قاسم مشهدی: نویسندگان کتابهای تاریخ ادبیات معمولا نظر خوشی به ادبیات دوره صفوی و به اصطلاح شعر سبک هندی ندارند. "دوران رکود و رخوت شعر" ، "روزگار ابتذال زبان" و "دوره بی توجهی به شعر" و ...تعبیراتی است که به شکل "نرخ شاه عباسی" در مورد این دوره به کار می رود!

اما اگر به تذکره های موجود نگاهی بیفکنیم می توانیم از حیث تعداد ، فقط در تذکره نصرآبادی با نام و شعر نزدیک به یک هزار شاعر ایرانی این دوره  آشنا شویم که بسیاری از آنها دیوانهای بزرگ داشته اند. در میان شاعران این دوران ، شاپور تهرانی حدود ۱۰۰۰۰بیت ، شفایی بیش از ۱۵۰۰۰ بیت ، اسیر شهرستانی نزدیک به ۲۰۰۰۰بیت و سالک قزوینی در حدود ۳۰۰۰۰بیت و وحید قزوینی بیش از ۹۰۰۰۰بیت سروده اند. دو شاعر بسیار شاخص این دوران، یعنی صائب و بیدل ، دیوانهایی پرحجم دارند که تنها دیوان صائب  بیش از ۷۰۰۰ غزل  را دربر می گیرد! با افزودن شاعران پارسیگوی هند و آثار آنان ، کارنامه شعر این دوره از لحاظ کمّی بسی بیشتر از مجموعه شاعران و دیوان و دستکهای برجای مانده از هزار سال شعر فارسی برآورد می شود!

از لحاظ کیفی نیز ، اگر بیرون از معیار و سلیقه پیروان سبک بازگشت و بنیانگذاران دانشکده های ادبیات که اکثرا از منظر شعر خراسانی به دنیای ادبیات می نگریستند و برخی از آنها حتی سعدی را هم به شاعری قبول نداشتند ، بنگریم ، شعر این دوره دارای ارزشهای مخصوص به خود است. تلاش سخنوران این دوره برای یافتن و سرودن مضامین بکر و باریک ، قطعا کوششی بوده است برای گریز از ابتذال و تکاپو برای نوآوری در فضای شعر که باید مایه تحسین و تقدیر باشد ، نه دستمایه طعن و تعریض!

در بستر ادبیات ما همواره دو جریان پویا وجود داشته است: ادبیات رسمی و به اصطلاح درباری و ادبیات مردمی که شاعران گمنامی از میان توده های مردم آفریننده آن بوده اند. متاسفانه همیشه آنچه مجال ثبت و ماندگاری نمی یافت ، قسم دوم بود! در دوران مورد بحث، برای نخستین بار شعر شاعران معمولی کوچه و بازار که از قهوه خانه ها و محافل ادبی غیر درباری برخاسته بودند ، مجال ماندگاری یافت و به شکل ابیات سائر در زبان مردم و تذکره ها باقی ماند.

                                                              ***

اما ابیاتی از قاسم مشهدی ، از شاعران قرن یازدهم هجری که او را به نام "قاسم دیوانه"نیز می شناخته اند:

به گوش بحر ، حرف لذت لب تشنگی گفتم
تپیدنهای دل بیرون فکند از آب ماهی را

هر کسی را در مقام خویش می باید گذاشت
صورت منصور را بر دار می باید کشید!

گوش را هوش شنیدن نبوَد ، کاش کسی
از لبت شهد سخن را به مکیدن گیرد!

چون ز صحرای غمت باد جنون برخیزد
گل پیراهن ما رنگ دریدن گیرد

اشک و آهم گر غبارآلود آید دور نیست
یاد طفلی در دل من خاکبازی می کند!

قرب تو را دلیل همین بس بوَد که من
افتاده ام به یاد تو هر جا نشسته ام!

کردم سفید دیده خود را در انتظار
شاید که در دلم شب مهتاب بگذری

سرخی چهرهّ من از دگری ست
عکس در خون فتاده را مانم!

 

 


 

وحید قزوینی(متوفی ۱۱۱۲ه ق) از شاعران و دبیران و تاریخ نگاران و سیاستمداران دوران صفوی است. در اینجا نمونه هایی از نازک خیالی های او را به اهل تامل تقدیم می کنیم:

چندان که می پرم به پر و بال بی خودی
از عالم خیال تو بیرون نمی روم!

گردش این ساغر خالی که گردون نام اوست
اهل دولت را نمی دانم چرا مدهوش کرد؟!

چه بلایی تو که از شوق خرامیدن تو
جاده چون رگ به تن خاک تپیدن گیرد!

اهل دنیا را ز غفلت زنده می پنداشتم
خفته دایم مردگان را زنده می بیند به خواب!

می برد آخر تو را خواب عدم ، غافل مشو
آمد و رفت نفسها جنبش گهواره است!

اگر در خانهّ من نیست چیزی
خجل گشتن ز روی میهمان هست!

دیدم آن چشمهّ هستی که جهانش خوانند
آن قدر آب کز او دست توان شست ، نداشت!

گر چه مهمان چو نفس مایهّ روح است ، ولی
خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود!

واعظ! مکن دراز حدیث عذاب را
این بس بود که بار دگر زنده می شویم!

به سان خامهّ نقاش ، در عشق
به مویی می توان کوهی کشیدن!

نمی آید به چشم از نازکی مانند بوی گل
گر آید از لباس خویش آن گل پیرهن بیرون

دشمن دوست نما را نتوان کرد تمیز
شاخ را مرغ چه داند که قفس خواهد شد!؟

 

 


 

مسیح کاشانی از شاعران و طبیبان دوره صفوی است. او به سال ۱۰۶۶ ه ق در کاشان درگذشته است. برای اطلاع از شرح احوال و آثار او می توان علاوه بر تذکره ها به کتاب آقای امیرعلی آذر طلعت [انتشارات سروش ، ۱۳۷۸] مراجعه کرد. اینک نمونه ای از اشعار او:

کلید کهکشان در قفل گردون
شکستند و کنون در بسته مانده ست!

مگر به گمشدگی خویش را عزیز کنم،
به هر که زود کند گم ، سپرده ام خود را!

جان ما در دل و ما در پی جان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!

در گلشن سودای او چون خار عریانم مبین
آن غنچه ام کز بوی خود دارم گلستان در بغل!

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند!

نه یوسفیم ولی در زمان این اخوان
کسی که چاه کَنَد بهر ما برادر ماست!

عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود؟!
دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است!

تا چند گفتگوی تو بی هوشی آورد؟
کو حیرت وصال که خاموشی آورد

چو کبوتران وحشی همه می رمند از هم
ز فلک به گوش مردم چه صدا رسیده باشد؟!

انس، یک ساعت نمی گیرد دلم با شهر و کوی
شام شهری نیستم، صبح بیابان زاده ام!

گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش!

آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون،

لنگ لنگان درِِ  ِ دروازه هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!

جنون به رقص در آمد کجاست منصوری
که باز نوبت افشای راز نزدیک است!

 

 


سلیم تهرانی: زیبایی بسیاری از تک بیتهای شاعران "طرز نو" که در زمانه ما به "سبک هندی" نامبردار است، گاه با حلاوت غزلی شیوا برابری می کند. این ابیات معمولا کشفی تازه را در خیال یا زبان شعر  در بر دارند و چنانچه به خوبی دریافته شوند ، تا مدتها دست از سر خواننده و خاطر او بر نمی دارند . این ابیات این قدرت را نیز دارند که به سادگی وارد زبان مردم کوچه و بازار بشوند و به عنوان ضرب المثل به کار روند.
در اینجا برای نمونه ابیاتی از سلیم تهرانی را برگزیده ایم. سلیم از معاصران کلیم کاشانی است و در بیتی او را با چنین ظرافتی مورد تعریض قرار داده است:

بریده باد از آن طور پای همّت من
که گر عروج کند کار من ، کلیم شوم!

سلیم به سال ۱۰۵۷ ه ق  در گذشت. مقبره کلیم و سلیم در کشمیر در کنار یکدیگر قرار دارد. دیوان سلیم را آقای رحیم رضا به سال ۱۳۴۶ به عنوان رساله دکتری تصحیح و سپس به چاپ رسانده است. 

صورت نبست در دل ما کینهّ کسی
آیینه هر چه دید فراموش می کند

داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما

به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا

ز باد صبح محیط کرم به جوش آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد!

می کنم در غبار خاطر خود
آرزوهای کشته را در خاک!

مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما نباش!

به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد!

عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد!

ز ناز و غمزه در آن چشم هر چه خواهی هست
ولی چه سود ، اسیران نگاه می خواهند!

در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟!

در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست

ای مرغ چمن از اثر باد خزان است
کاواز تو چون بلبل تصویر گرفته ست!

یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!

عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون کوچهّ خاموشان بود!

مرا معانی کوتاه دلپسند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد!

 


 

واعظ قزوینی از عالمان و  شاعران و خطیبان سده یازده هجری است. دیوان او را مرحوم دکتر سید حسن سادات ناصری به سال ۱۳۳۹ به عنوان رساله دکتری خویش تصحیح و سپس منتشر کرده است. گویا برگزیده ای از سروده های او به سلیقه مرحوم سید محمد عباسیه کهن در دست چاپ است و آقای محمد علی حضرتی نیز کتابی در شرح احوال و آثار او آماده چاپ دارند. بعضی از ابیات او را بارها از زبان مردم کوچه و بازار  شنیده اید:

ما را بغیر عمر که آمد به سر  دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی!

روزگاری که منش سر به قدم می سودم
زلف او در عدم آباد کمر می گردید!

از پایهّ بلند ز خود بی خبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم به فکر خویش!

ز خود هر چند بگریزم ، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم ، شتاب ساکنی دارم!
 

گفتم ز چه آیا طرب از ما رفته ست
شوق از سر و ذوق طلب از پا رفته ست

  بر چهره چو نردبان چینها دیدم
  معلومم شد که عمر بالا رفته ست!
 

گر شدم محروم دوش از خدمتت معذور دار
بود مهمان عزیزی همچو تنهایی مرا!
 

نالهّ من ز ناتوانی ها
بی صدا تر ز آب تصویر است!
 

بر درگه خلق بندگی ما را کشت
هر سو پی نان دوندگی ما را کشت

  فارغ نشویم یک دم از فکر معاش
  ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت!
  

 

کلیم کاشانی: شعر سبک هندی و ادبیات دوران صفویه نه تنها به خوبی شناخته نشده و آثار آن ،چنان که باید ، مورد تتبع و تحقیق قرار نگرفته ، بلکه دیوار بلندی از پیشداوریها و قضاوتهای غرض آلود آن را احاطه کرده است . تامل در نازک اندیشی های شاعران این دوران شاید روزنه ای فراروی شاعران جوان ما بگشاید تا به جای روی آوردن به شعر "ترجمه ای" یا غرق شدن در بازیهای زبانی که به سرعت رنگ می بازند ، و به جای دست و پنجه نرم کردن بیهوده با قواعد دستور زبان و... فارغ از هر تقلیدی به درنگ در خویشتن و کشف قلمروهای نامکشوف خیال  و فضاهای ناشناختهّ احساس و اندیشه بپردازند. ابیاتی که در اینجا آورده ام از ابوطالب کلیم (متوفی ۱۰۶۱ ه ق) ، از مشهورترین سخنوران این شیوه است. تصور می کنم از  بازخوانی بیتهای او خسته نشوید.

 ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم 
 اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست

سبک پی قاصدی باید که چون غمنامهّ ما را
 به دست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد

پرپیچ و تاب و تیره و بی امتداد بود
 این زندگی که نسخه ای از گردباد بود

این همسفران پشت به مقصود روانند
 شاید که بمانم قدمی پیش تر افتم!

گرچه ز تمکین حسن کم سخن افتاده ای
 بوسه فغان می کند در لب خاموش تو!

صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
 نام خود را از زبان هیچ کس نشنیده ام!

حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
 ز بس گریسته ام ، آب برده دریا را!

نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
 بی سجده می گزارم اکنون نماز خود را!

گر چه این ره را به سر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه من است

 دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست؟
 بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست!

 

 


رفیع مشهدی از شاعران کم شناخته سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. جاذبه دیار افسانه ها او را که  در زمره دیوانیان و منشیان بود ، چون بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ، به هند کشاند. رفیع واپسین سالهای زندگی را در شاهجهان آباد در انزوای درویشانه سپری کرد. دیوان او گویا هنوز چون بسیاری آثار این دوره، تصحیح و چاپ نشده است. اینک نمونه ای از تاملات شاعرانهء اوکه از صیادان معنی برگزیده ایم:

 

دست صاحب همتان کشور دانش تهی ست

طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست

 

عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است

ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است

 

دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت

همراه خویش بردم سوز و گداز خود را

 

سحر ز سجدهء بت باز ماندم از مستی

به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!

 

من نه آنم که ز رخسار تو بردارم چشم

بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!

 

نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند

سخن تازه  کم و دزد سخن بسیار است!

 

نه محبتی نه دردی نه غمی ، از این چه حاصل

که چو صبح آه سردی ز جگر کشیده باشی

 

بازیگران دهر ز خود غافل اند و ما

در گوشه ای برای تماشا نشسته ایم!

 

صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر

انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!



عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند

خندهء شادی بود با گریهء غم آشنا

خنده زد برق بر اساس  جهان

ابر بهر چه می گریست بگو


بجز از مرگ دوستان دیدن

حاصل عمر خضر چیست بگو

 

خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند

مستم و از خود نمی بینم کسی هشیارتر!

 

ما  قوت  پرواز نداریم ، و گر نه

عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را

 

چون ابر به هر وادی و چون سیل به هر دشت

می گریم و می نالم و فریاد رسی نیست

 

از بس  که ستم  دیده ام از مردم عالم

از مردمک چشم خودم هم گله دارم!

 

من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم

خورشید از فراق تو هر شب چه می کند


گفتی که چیست بی لب من پیشهء لبت؟

خون می خورد ز حسرت آن لب ، چه می کند؟!

 

پروای  من  سوخته  دل  نیست  کسی  را

خاکستر پروانه  خریدار  ندارد

 

 


 

قدسی مشهدی  از شاعران مضمون پرداز سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. او در قالبهای مختلف طبع آزموده است٬اما در قصیده و مثنوی تواناتر می نماید. بیشتر قصاید قدسی در منقبت ثامن الائمه حضرت رضا (ع) است. دیوان قدسی را استاد محمد  قهرمان  تصحیح و انتشارات دانشگاه مشهد  به سال منتشر کرده است. اینک نمونه ای از ابیات او:

 

در بزم جهان شمع شب افروزی کو

در هفت فلک اختر فیروزی کو

گویی : نبود به یک روش سیر فلک

عمری است که شب می گذرد روزی کو

 

من و تو چون قدح و باده آشنای همیم

من از تو چشم نمی پوشم و تو از من روی

 

چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال

که ره تمام شد و من به جای خویشتنم

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد